خب من الان هشت ماهه توی لندنم
همیشه آرزو و خیالبافی اینو داشتم که یه نویسنده فنی بشم. درباره چیزای تکنیکال بنویسم و خوب بنویسم. یه بار تو مجله داستان یه مهندسی یه خاطرهای نوشته بود که خیلی خوب بود ولی مشکلش این بود که خاطره بود. بارها سر کارم موقع صحبت کردن با کارگرای فنی حرفامون رو مخفیانه ضبط کردم که بعداً گوش بدم و ایده بگیرم. درباره چیزای فنی نوشتن کار راحتی نیست. ذهن فنی تمایل داره هر چیزی رو با عینیت بنویسه که خب حوصله آدمو سر میبره. مثل الان که دارم پرت میشم از چیزی که میخواستم بگم.
میخواستم درباره زندگی توی خارج بنویسم. از مقدمه هم که مشخصه میخوام فنی بنویسم. خب من الان هشت ماهه توی لندنم. قاعدتاً نباید درباره چیزی غیر از لندن بدونم ولی این ذهن ایزوله ایرانیه که هنوزم هرجایی که ایران نباشه رو خارج میدونه. خارج کجاست دقیقاً؟ درباره کجا داری صحبت میکنی؟ درباره لندن دوستان، فقط درباره لندن دارم صحبت میکنم. گرچه یه دید کلی درباره تفاوت زندگی تو لندن و یه سری جاهای دیگه هم بدست آوردم.
با پول ایرانی نمیشه اینجا زندگی کرد. همهچیز فوقالعاده گرونه. روزای اول احساس فقیر بودن میکردم. احساس فقر مطلق. وام ازدواجمونو تبدیل به پوند کرده بودیم و ۵۰۰۰ پوند تو جیبامون بود. ولی یه اجاره خونه و یه قبض برق که دادم فهمیدم اگه سر کار نرم خیلی سریع به فاک میریم. دوتا وام ازدواج پول کمی نیست. تازه ماشینمم فروخته بودم، یه پسانداز چند ساله رو هم آورده بودم، و یه وام دیگه هم گرفته بودم پوند کرده بودم. همه اینا فقط چهار ماه زندگیمون رو تامین میکرد. احساس فقر رو میفهمید؟ بعد روانی قضیه سخته. اینکه من کسی بودم واسه خودم. زندگی نسبتاً خوبی ساخته بودم. حالا همه رو فروختم اومدم اینجا میبینم هیچی نیست. تازه با اون صرفهجویی که روزای اول داشتیم. یه روز از دانشگاه برمیگشتم خونه، از سنترال لندن یه مسیر خیلی طولانی رو پیاده اومدم( که خب چیز ناراحتکنندهای نیست و پیادهروی توی سنترال لندن هیچوقت توی بهتر کردن حال آدم شکست نمیخوره) اما اون روز احساس غم و افسردگی شدیدی بهم دست داد. روزای اول بود، حس کردم ناتوانم، دست و بالم بسته است و آزادی ندارم. اگه هوس میکردم برم کافه نمیتونستم برم. اگه میخواستم سریع برم تا یه جایی نمیتونستم تاکسی بگیرم. حتی مترو هم گرون بود برام. نمیتونستم رستوران برم. واسه فروشگاه باید ربع ساعت پیاده میرفتم تا لیدل تا از پس هزینههاش بر بیام. پول اگه فقط یدونه ارزش داشته باشه اینه که به آدم آزادی میده. قدرت میده.
رسیدم خونه با مونا صحبت کردم گفت خودت رو تو آینده تصور کن، چطور آدمی هستی؟ چه کارایی میتونی انجام بدی؟ چه چیزایی داری؟ بعد گفت تو همین الان هم همون آدمی. و من در لحظه حالم خوب شد. از اون موقع من همیشه به این فکر میکنم که آدما یه چیزی مثل بادکنک بالای سرشون دارن که بهترین ورژن خودشونو اونجا نگه میدارن. این بادکنکه باید باشه تا آدم سردرگم نشه.
ولی خب ایرانیایی رو میشناسم که اینجا دانشجو هستن ولی سر کار نمیرن. برام واقعاً سؤاله که چطور زندگیشون رو میچرخونن با پول ایرانی. شاید یه بیزینسی چیزی دارن تو ایران. نمیدونم. اما همه اینایی که گفتم واسه این بود که برسم به اینکه کلید زندگی اینجا پول اینجاست. با معمولیترین حقوق اینجا میشه زندگی با کیفیت ساخت.
همهچیز گرون، حقوقها هم بالا. و این معادله ارزش پسانداز رو بالا میبره. اینجا با صرفهجویی و پسانداز میشه همهکار کرد. و مردم با صرفهجویی همهکار میکنن. میتونی یه ماه با دوچرخه بری سر کار بجای مترو و با پولش یه سفر بری بارسلونا. میتونی از فروشگاههای ارزون خرید کنی و با پولش هر آخر هفته بری رستوران گرون. میتونی جنس دست دوم بخری و پسانداز درست کنی واسه خودت. اینجا کسی از جنس دست دوم خریدن خجالت نمیکشه. من میکشم. من هیچوقت این کار رو نمیکنم. چون ایرانیام و پول نداشتن و فقیر بودن برام آبرو ریزیه. اونا اصلاً فقیر ندارن، کسی اینجا فقیر نیست که بترسی بقیه تو رو فقیر ببینن. اینجا مشکل پول داشتن نیست، مشکل چطور خرج کردنشه. که یه جورایی مصرفگراییه ولی خب دارن لذت میبرن از زندگیشون.
حقوقهای بالا این معنی رو هم داره که هر شرکت یا شخصی کاری برات انجام بده گرون پات در میاد. هیچ شرکتی اینجا ندیدم که خدمات مشتریش ربات نباشه. چون اگه آدم بذارن گرون میشه. تعمیر ماشین گرونه. ماشینایی که ۱۵ سال از عمرشون گذشته باشه اندازه حقوق یه هفته کار جنراله. عملاً میتونی ولش کنی تو خیابون اگه خراب شد یا حوصله نداشتی! داری تو پیادهرو قدم میزنی میبینی یه چرخ گوشت گذاشتن دم در اگه دوست داشتی وردار ببر. یا تو اینترنت پره از کسایی که دارن جابجا میشن، به جای اینکه پول ون و کارگر جابجایی بدن، وسیلههاشون رو حراج کردن. خیلیاشون رایگان، فقط میخوان یکی بیاد ببره.
کلی چیزای تکنیکال دیگه بعداً میام بازم مینویسم. مثلاً اینکه جامعه کارگری اینجا چقدر پویا و فعاله. نه اینکه بیشتر کار میکنن، همیشه در حال جابجایی و تغییره. یا خونههای اینجا، فروشگاهها، دزدیا. بعداً مینویسم.
سه هفته دیگه میایم ایران.