خب من الان هشت ماهه توی لندنم

همیشه آرزو و خیال‌بافی اینو داشتم که یه نویسنده فنی بشم. درباره چیزای تکنیکال بنویسم و خوب بنویسم. یه بار تو مجله داستان یه مهندسی یه خاطره‌ای نوشته بود که خیلی خوب بود ولی مشکلش این بود که خاطره بود. بارها سر کارم موقع صحبت کردن با کارگرای فنی حرفامون رو مخفیانه ضبط کردم که بعداً گوش بدم و ایده بگیرم. درباره چیزای فنی نوشتن کار راحتی نیست. ذهن فنی تمایل داره هر چیزی رو با عینیت بنویسه که خب حوصله آدمو سر می‌بره. مثل الان که دارم پرت میشم از چیزی که میخواستم بگم.

میخواستم درباره زندگی توی خارج بنویسم. از مقدمه هم که مشخصه میخوام فنی بنویسم. خب من الان هشت ماهه توی لندنم. قاعدتاً نباید درباره چیزی غیر از لندن بدونم ولی این ذهن ایزوله ایرانیه که هنوزم هرجایی که ایران نباشه رو خارج میدونه. خارج کجاست دقیقاً؟ درباره کجا داری صحبت می‌کنی؟ درباره لندن دوستان، فقط درباره لندن دارم صحبت می‌کنم. گرچه یه دید کلی درباره تفاوت زندگی تو لندن و یه سری جاهای دیگه هم بدست آوردم.

با پول ایرانی نمیشه اینجا زندگی کرد. همه‌چیز فوق‌العاده گرونه. روزای اول احساس فقیر بودن می‌کردم. احساس فقر مطلق. وام ازدواجمونو تبدیل به پوند کرده بودیم و ۵۰۰۰ پوند تو جیبامون بود. ولی یه اجاره خونه و یه قبض برق که دادم فهمیدم اگه سر کار نرم خیلی سریع به فاک میریم. دوتا وام ازدواج پول کمی نیست. تازه ماشینمم فروخته بودم، یه پس‌انداز چند ساله رو هم آورده بودم، و یه وام دیگه هم گرفته بودم پوند کرده بودم. همه اینا فقط چهار ماه زندگیمون رو تامین می‌کرد. احساس فقر رو می‌فهمید؟ بعد روانی قضیه سخته. اینکه من کسی بودم واسه خودم. زندگی نسبتاً خوبی ساخته بودم. حالا همه رو فروختم اومدم اینجا می‌بینم هیچی نیست. تازه با اون صرفه‌جویی که روزای اول داشتیم. یه روز از دانشگاه برمیگشتم خونه، از سنترال لندن یه مسیر خیلی طولانی رو پیاده اومدم( که خب چیز ناراحت‌کننده‌ای نیست و پیاده‌روی توی سنترال لندن هیچوقت توی بهتر کردن حال آدم شکست نمیخوره) اما اون روز احساس غم و افسردگی شدیدی بهم دست داد. روزای اول بود، حس کردم ناتوانم، دست و بالم بسته است و آزادی ندارم. اگه هوس میکردم برم کافه نمیتونستم برم. اگه میخواستم سریع برم تا یه جایی نمیتونستم تاکسی بگیرم. حتی مترو هم گرون بود برام. نمیتونستم رستوران برم. واسه فروشگاه باید ربع ساعت پیاده میرفتم تا لیدل تا از پس هزینه‌هاش بر بیام. پول اگه فقط یدونه ارزش داشته باشه اینه که به آدم آزادی میده. قدرت میده.

رسیدم خونه با مونا صحبت کردم گفت خودت رو تو آینده تصور کن، چطور آدمی هستی؟ چه کارایی میتونی انجام بدی؟ چه چیزایی داری؟ بعد گفت تو همین الان هم همون آدمی. و من در لحظه حالم خوب شد. از اون موقع من همیشه به این فکر میکنم که آدما یه چیزی مثل بادکنک بالای سرشون دارن که بهترین ورژن خودشونو اونجا نگه میدارن. این بادکنکه باید باشه تا آدم سردرگم نشه.

ولی خب ایرانیایی رو می‌شناسم که اینجا دانشجو هستن ولی سر کار نمیرن. برام واقعاً سؤاله که چطور زندگیشون رو می‌چرخونن با پول ایرانی. شاید یه بیزینسی چیزی دارن تو ایران. نمیدونم. اما همه اینایی که گفتم واسه این بود که برسم به اینکه کلید زندگی اینجا پول اینجاست. با معمولی‌ترین حقوق اینجا میشه زندگی با کیفیت ساخت.

همه‌چیز گرون، حقوق‌ها هم بالا. و این معادله ارزش پس‌انداز رو بالا می‌بره. اینجا با صرفه‌جویی و پس‌انداز میشه همه‌کار کرد. و مردم با صرفه‌جویی همه‌کار می‌کنن. میتونی یه ماه با دوچرخه بری سر کار بجای مترو و با پولش یه سفر بری بارسلونا. میتونی از فروشگاه‌های ارزون خرید کنی و با پولش هر آخر هفته بری رستوران گرون. میتونی جنس دست دوم بخری و پس‌انداز درست کنی واسه خودت. اینجا کسی از جنس دست دوم خریدن خجالت نمیکشه. من میکشم. من هیچوقت این کار رو نمیکنم. چون ایرانی‌ام و پول نداشتن و فقیر بودن برام آبرو ریزیه. اونا اصلاً فقیر ندارن، کسی اینجا فقیر نیست که بترسی بقیه تو رو فقیر ببینن. اینجا مشکل پول داشتن نیست، مشکل چطور خرج کردنشه. که یه جورایی مصرف‌گراییه ولی خب دارن لذت می‌برن از زندگیشون.

حقوق‌های بالا این معنی رو هم داره که هر شرکت یا شخصی کاری برات انجام بده گرون پات در میاد. هیچ شرکتی اینجا ندیدم که خدمات مشتریش ربات نباشه. چون اگه آدم بذارن گرون میشه. تعمیر ماشین گرونه. ماشینایی که ۱۵ سال از عمرشون گذشته باشه اندازه حقوق یه هفته کار جنراله. عملاً میتونی ولش کنی تو خیابون اگه خراب شد یا حوصله نداشتی! داری تو پیاده‌رو قدم میزنی می‌بینی یه چرخ گوشت گذاشتن دم در اگه دوست داشتی وردار ببر. یا تو اینترنت پره از کسایی که دارن جابجا میشن، به جای اینکه پول ون و کارگر جابجایی بدن، وسیله‌هاشون رو حراج کردن. خیلیاشون رایگان، فقط میخوان یکی بیاد ببره.

کلی چیزای تکنیکال دیگه بعداً میام بازم می‌نویسم. مثلاً اینکه جامعه کارگری اینجا چقدر پویا و فعاله. نه اینکه بیشتر کار میکنن، همیشه در حال جابجایی و تغییره. یا خونه‌های اینجا، فروشگاه‌ها، دزدیا. بعداً مینویسم.

سه هفته دیگه میایم ایران.

(از خواب به بیداری:) شهامت داشته باش و از بقیه کمک بگیر

من تعجب میکنم از اینکه بقیه چطور خواباشونو تعریف میکنن. خوابای من قابل تعریف کردن نیستن. نه اینکه چیز بدی داشته باشن، خوابای من هیچ وقت بند منطق نبودن. همیشه یه چیزایی توی خواب من هستن که نقش اصلی رو ایفا نمیکنن ولی توضیح منطقی هم ندارن. یعنی بخوام بگم مثلاً تو یه ماشینی بودم که بجای تایر یکی از این چرخ‌هایی که واسه موش‌ها توی قفس میذارن داشت، ولی بجای موش چندتا بازیگر سینما داشتن توش می‌دویدن، کار خیلی مشکلیه. چون این حتی موضوع اصلی خوابم نیست. یعنی من باید اینو بگم و رد بشم. اما وقتی اینو میگم همه میگین صبر کن صبر کن. چی چی بود؟ کدوم بازیگرا بودن؟ و چرا؟ خب اصلاً یادم نیست. این بخش از خوابم به عنوان یه موضوع عادی و پذیرفته‌شده بود. اصلاْ توجهم رو جلب نکرد. فقط اینطوری بود. خیلی معمولی اینطوری بود. حادثه اصلی توی ماشین اتفاق افتاد.

و نکته دیگه اینکه خواب‌هام سریع یادم میره. خیلی سریع. اگه همون لحظه که بیدار میشم ننویسمش تا دو سه ساعت بعدش هیچیش نمیمونه. چون به نظرم اصلاً این چیزی که ما بش میگیم «به یادآوری» در واقع به یادآوری نیست. خواب هنوز کامل شکل نگرفته و توی لحظاتی که داریم از خواب بیدار میشیم هنوز ذهنمون یه بخشیش به حالت خواب دیدنه. اگه آدم خواب و بیداریش از هم جدا باشه، اصلاً مسأله‌ای نیست. مسأله اونجایی شکل میگیره که انسان در حال بیدار شدنه. خواب دیدن، در فاصله زمانی‌ای که انسان در حال بیدار شدنه شکل میگیره. این چیزی که بهش میگیم به یاد آوری خواب، در واقع جستجوی خوابه. خواب یه حالت تقریباْ ساکنه. یا ساکنه یا بازه زمانی خیلی کوتاهی داره. ذهن آدم در حالت خواب ساعت‌ها توی همچین وضعیتی قرار داره و حاوی هیچ نکته و مسأله مشکل‌سازی نیست. وقتی بیدار میشیم و منطق وارد معادله میشه، کم کم سؤالاتی ایجاد میشه. که اون ماشین کجا بود، چکار میکرد، هدفش چی بود و اینا. وقتی سعی میکنیم یادمون بیاد، در واقع داریم با «ذهن در حال خواب»مون ارتباط برقرار میکنیم. ماشینه کجا بود؟ ذهن خوابمون میگه توی آکواریوم بود. چکار میکرد؟ از ماهی‌های گرفتار دلفین‌ها دفاع می‌کرد. و ...

حالا خواب دیشبم این نبود. و الان بعد از چند ساعت دارم سعی میکنم درست و حسابی یادم بیاد.
بین دو تا بانک رفت و آمد میکردم. هر کدوم واسه یه کاری. یکیشون احتمالاْ کار مهاجرت انجام میداد، اون یکی کارش یادم نیست. فکر کنم میخواستم وام بگیرم تو اون یکی. توی هر دوشون نوبت گرفته بودم و هی بین این و اون میرفتم تا هیچ کدومو از دست ندم. یه دختری که فکر کنم خواهرم بود هم همراهم بود و گه گاه یادآوری میکرد برم اون یکی بانک.
یادم نیست چی شد، فقط یادمه قبل از صحنه آخر خواب کلی اتفاق افتاد. صحنه آخر اینطوری بود که از اون بانکی که میخواستم وام بگیرم ناامید شدم و یهو فهمیدم اون بانکی که تو کار مهاجرته رو مدتیه بش سر نزدم. بدو بدو رفتم دنبال اون بانکه اما وقتی داشتم بش نزدیک میشدم یه هواپیما دیدم که دم در بانک داره مسافرا رو سوار میکنه. فهمیدم دیر رسیدم. غمگین و ناامید رفتم داخل بانک دیدم متصدی‌های باجه‌ها همه عوض شدن. همه‌شون از اینا بودن که چهره و سر و وضع تر تمیز و اداره‌ای دارن. همه هم یه قیافه داشتن. خیلی خیلی به همدیگه شبیه بودن اما یکی نبودن. پرسیدم متصدی‌های قبلی کجان؟ گفتن اون پشتن. رفتم دیدم متصدی‌های قبلی ایستادن یه گوشه اون پشت. نفری که من باش در ارتباط بودم جلو ایستاده بود و بقیه به شکل هرمی که نوکش همین شخص باشه پشتش بودن. با یه حالتی که از درماندگی به شوخی و مسخرگی افتاده باشه صحبت میکرد. گفتم اینا چرا همه شبیه به هم‌ان گفت بوتاکس کردن. یه کارتن بهم داد که وسایلم توش بود (مثل اینایی که خارجیا تو فیلما وقتی از یه جایی اخراج میشن میگیرن دستشون).

من قصد مهاجرت ندارم. به پدیده مسخره بوتاکس (یا هر عملیات زیبایی دیگه‌ای) فکر نمی‌کنم. دنبال وام هم نیستم. نمیدونم اینا چرا تو خوابم بودن. اما نظریه‌ای که خیلی وقت پیش به ذهنم رسید و دوست دارم واقعیت داشته باشه اینه که اگه میخوای معنی خوابت رو بدونی، همون لحظات اول بیداری از خودت بپرس معنی این خواب چی بود. اولین چیزی که به ذهنت میرسه به احتمال زیاد معنی خواب توه. بقیه‌اش حاشیه است. این نظریه رو قبول دارم چون همیشه اون لحظه به یه جواب واضح میرسم که اون لحظه کاملاً صحیح و دقیق به نظر میرسه. اون لحظه مثل روز روشن بود که معنی خواب من اینه که دارم چندتا هدف رو دنبال میکنم و آخرش به هیچ کدومشون نمی‌رسم. عبث بودن کارم بیشتر بخاطر اینه که هیچکس نمیدونه دارم چکار میکنم. شاید اگه به متصدی باجه‌ها می‌گفتم من توی اون بانک دیگه نوبت دارم کمکم می‌کردن. شاید اگه از خواهرم میخواستم کمکم می‌کرد. چرا اصرار دارم خودم همه کارا رو انجام بدم؟ و چرا شهامت اینو ندارم که بگم دارم برای کاری تلاش میکنم که شاید توش شکست بخورم؟ چرا بلد نیستم از بقیه کمک بگیرم؟

فکر کنم بدونم چرا کوزه‌گر از کوزه شکسته آب میخوره

وقتی از سر کار رسیدم خونه مادرم با حالتی درمانده گفت دیشب آب‌سردکن دوباره سرریز کرده و صبح که بیدار شدم کابینت رو آب برده بود. گفتم مامان جان، بیست‌بار گفتم یه لیوان یه لیوان ازش بردارید. وقتی یهویی یه پارچ ازش برمیداری، شناوره با زاویه تند میاد پایین و چون اهرمش پلاستیکیه تاب میخوره و موقع بالا اومدن کج میاد و کامل آب رو قطع نمیکنه.

 

من میفهمم فلوتر مکانیکی چطور کار میکنه. ماردم نه.

 

وقتی دو سال پیش برای آبسردکن خونه لوله‌کشی کردم و یه فلوتر مکانیکی براش گذاشتم مادرم خیلی خوشحال شد. چون دیگه نیازی به پر کردن بشکه نداشت. میگفت برای هر خونه‌ای یه آدم فنی لازمه.

 

اما یه آدم فنی، در برابر عیب‌ها انعطاف داره و این چیز خوبی نیست. من فلوتر مکانیکی رو میفهمم، و وقتی می‌بینم کارشو درست انجام نمیده، بجای اینکه عوضش کنم کمکش میکنم کارشو درست انجام بده. اما برای مادرم فلوتر مکانیکی یه وسیله مبهمه که تنها ارزشش کاریه که برامون انجام میده. اگه کاری که باید انجام بده رو انجام نده به هیچ دردی نمیخوره.

 

کوزه واسه ما یه وسیله است واسه نگه داشتن آب. اما برای کوزه‌گر، کوزه شخصیت داره و راحت دور ریخته نمیشه.

بعد از بلیت خریدن زمان معکوس میشه

وقتی میخوای یه بلیت بگیری، توی ذهنت کارایی که میخوای قبل از رفتن انجام بدی رو مرور میکنی. از لحظه اکنون شروع میکنی و توی ذهنت جلو میری، از سر کار برمیگردی خونه، استراحت میکنی، چمدونتو می‌بندی، لباس می‌پوشی. حتی زمان رسیدن به فرودگاه رو هم به حساب میاری‌.

اما از لحظه‌ای که بلیت رو می‌خری، زمان مثل فیلم Tenet نولان برعکس میشه. ساعت ۷:۳۰ هواپیمات پرواز می‌کنه، ساعت ۶:۳۰ میرسی فرودگاه، ساعت ۶:۰۰ باید سوار تاکسی شده باشی، ۵:۴۵ باید آماده باشی، ساعت ۳:۰۰ باید خونه باشی، روز قبلش باید پروژه رو تحویل داده باشی، و از چند روز قبل باید مرخصی گرفته باشی.

وقتی زمان معکوسه، کارایی که قبل از رفتن میخواستی انجام بدی، در برابر یه اولویت‌بندی خشک و بی‌رحم قرار می‌گیرن. قبل از اینکه بلیت بخری توی ذهنت قبل از رفتن یه فنجون قهوه می‌خوری. حتی ممکن بود کتاب هم بخونی.
اما وقتی بلیته رو خریدی، حتی ناهار رو هم ممکنه خط بزنی. اهمیت رسیدن به پرواز حتی از اهمیت پر بودن معده هم بیشتره.

من در آستانه ۳۳ سالگی، حس می‌کنم بلیتم رو خریدم و زمان‌بندیم بدطور معکوس شده. رویابافی‌هارو گذاشتم کنار و رسیدم به حقیقت بیرحم زمان. و مکان. و چیزی شبیه اونچه اینشتین درباره انحنای فضازمان میگفت.

و به شماره ۲۲ فیلم soul فکر میکنم. چقدر خوبه که توی دنیای خیالی فیلم، آدما رو بدون جرقه به زمین راه نمیدن. چون وقتی ۲۲ وارد زمین میشه، دیر یا زود با حقیقت تلخ زمان و بلیت برگشت مواجه میشه. من از اونام که اعتقاد دارم باوجود تمام بی‌رحمی‌های زمان معکوس، افتادن دنبال جرقه به آدم احساس خوبی از زندگی بامعنا میده.

ساعت درونی من

پرسید ساعت درونیت از ساعت واقعی سریع‌تره یا کندتر؟ گفتم بستگی داره آدم در حال انجام چه کاری باشه. اگه موقع انج...
حرفمو قطع کرد.
گفت نه، ساعت درونیت زودتر میگذره یا دیرتر؟ مثلاً حسن ساعتش مساویه.
فهمیدم جواب دقیق نمیخواد و با خودم گفتم باید جوابی بهش بدم که کلی باشه. یه ذره فکر کردم و گفتم من وقتی مشغول یه کاری هستم و یکی ازم بپرسه چقدر طول کشید معمولاً کمتر میگم. چون من معمولاً غرق کار میشم.
بعد از یه ذره مکث گفت این خیلی خوبه. من ساعتم سریع‌تره.
رئیس مستقیمم بود و داشتیم می‌رفتیم پیش مدیر مستقیمش. اونم ساعتش مثل من کندتر میگذشت. چون مدلش اینطوریه که تمرکز میکنه.
نقشه‌هارو نشونش دادیم. گفت خیلی سطح بالاست و یکم پر آب و تاب کشیدین. گفتیم استاندارده دیگه و پیش‌بینی خیلی چیزارو کردیم.

رئیسم گفت: مهندس، شرکتمون باکلاس شده دیگه، پروژه‌های اخیرمون همه سطح بالا و استاندارده. من پریدم گفتم الان مارو اخراج میکنن. خندیدیم و یکم تیکه انداختیم به همدیگه. مدیر بهم گفت امروز خونه نرو، بمون کار داریم. بعد رفتیم اتاق مدیرعامل و من سیکل پایپینگ رو برای مدیرها و معاونین توضیح دادم. چون فردا هیآت مدیره و مدیرکل از پروژه‌ها بازدید می‌کنن و اینا میخوان بتونن جواب بدن. صبح همون روز یه جلسه سنگین و تخصصی با همه کارشناسای فنی درباره اصلاح یه دستگاه خیلی پیچیده داشتیم. و اون روز ۱۲ ساعت مثل تراکتور کار کردم.

اما از صبح به حرفی فکر میکردم که دیشب برادرزاده‌ام بهم زده بود. گفته بود عمو تو خیلی وقتت کمه. همیشه داری یه کاری میکنی. صبح میری سر کار، برمیگردی درس میخونی، غذا میخوری، دوش میگیری و شب زود میخوابی. از اینکه اینقدر به سبک زندگیم توجه کرده بود خنده‌ام گرفت. و احساس خوبی بهم دست داد. چون حس کردم به اندازه کافی به خودم سخت میگیرم و حتی میتونم یکم شل کنم. اما اون گفت جدی میگه و «دلش برام میسوزه». اتفاقاً دیشب دیر خوابیدم و صبح به سختی بیدار شدم.

وقتی درباره ساعت درونیم پرسیدن به این فکر کردم که من چقدر کارمو دوست دارم. وقتی صبح زود بیدار میشم، به خصوص اگه شب‌ قبلش خوب نخوابیده باشم، بیدار شدن سخت‌ترین کار دنیا به نظر میرسه. شاید هم هست. شاید من دارم هر روز صبح سخت‌ترین کار دنیارو انجام میدم. بعد میرم سر کار و همه‌چی یکم آسون‌تر به نظر میرسه.

توی بحثای فنی، پیش‌داوری و تعصب جایگاهی نداره. وقتی میخوای دایهد خط تولید لوله کاروگیت رو اورهال کنی، اینکه طرفت بات دشمنی داره یا چه حرفایی پشت سرت زده هیچ موضوعیتی نداره. تنها موضوعی که اهمیت همه‌چیز رو تعیین میکنه اینه که چه اشخاص و چه اقداماتی کار رو پیش میبرن. اینه که توی واحدهای فنی شرکت قومیت‌گرایی که یکی از معضلات اساسی خوزستانه، کمترین نمود و تأثیر رو داره.

وقتی برای بررسی علت‌های احتمالی نشت مواد مذاب از راهگاه لایه بیرونی به راهگاه لایه درونی جلسه میگیریم، همه‌مون میخوایم علت رو پیدا کنیم. هر کدوممون نظر خودمونو داریم. اما چون هدفمون اینه که مشکل رفع بشه، هیچ کدوممون از نظرمون مطمئن نیستیم. هر کدوممون نظر بقیه رو میشنویم و امکان غلط بودن نظرمون رو همیشه روی میز نگه میداریم.

جنگ ما با خرابی دستگاهه. جنگ ما با هدر رفت مواده. این ما هستیم که جون میکنیم و روزها و ساعت‌هامون رو فدای حل مشکل می‌کنیم. وقتی دستگاهی خراب میشه، این بی‌نظمیه که آزاردهنده است. و این ما کارشناسای فنی هستیم که با بی‌نظمی می‌جنگیم. ما مأمورای نظم دنیا هستیم که با فکر و آینده‌نگری و استدلال، نقشه می‌کشیم، طرح میدیم، و برنامه می‌ریزیم.
ایناست که باعث میشه کارمو دوست داشته باشم.

شب‌‏پره و ستاره

یه داستانی هست از جیمز تربر، درباره شب‌‏پره‏‌ای که عاشق یه ستاره میشه. داستانش این جوریه که یه شب‏‌پره جوون و ساده، دل می‌بنده به یه ستاره‌‏ای. به مادرش میگه و مادرش نصیحتش میکنه: «باید عاشق یه چراغ برق روی پل بشی. ستاره‏‌ها چیزی نیستند که بتوان با آنها وقت گذراند. آدم با لامپ وقت می‏گذراند» پدر شب‏‌پره میگه: «حداقل اینطوری به یه جایی می‏رسی. با گشتن دنبال ستاره‌‏ها به هیچ جا نمی‏رسی.» اما شب‌‏پره به حرف هیچ‏کدام از آنها گوش نمی‏دهد. گرگ و میش هر روز که ستاره طلوع می‏کنه، بال‌هاش رو باز می‏کنه و به سمت ستاره پرواز می‏کنه. تا وقتی که صبح میشه و خسته و کوفته از تلاش‏های بیهوده‌‏اش برمی‏گرده خونه. پدرش میگه: «پسرم، ماه‏‌هاست هیچ بالی نسوزوندی و اینطور به نظرم میرسه که هیچ‏وقت این کارو نخواهی کرد. همه برادرهات خودشونو با چراغ‏های برق بدطور سوزوندن، خواهرهات تاول زدن با چراغ‏‌های خونه‌ها. بیا همین الان بزن بیرون و یه شعله‌‏ای بزن به اون بال‏‌هات. شب‏پره بزرگ و خوش‌‏بنیه‌‏ای مثل تو و بدون هیچ لکه ای؟!»

شب‏‌پره از خانه پدری بیرون رفت، اما حول چراغ‏‌های خیابان نمی‏‌چرخید. دوباره شروع کرد به تلاش برای رسیدن به ستاره‌‏اش، که 3/4 سال نوری فاصله داشت. یعنی 41 تریلیون کیلومتر. شب‏‌پره فکر کرد ستاره فقط کمی بالای شاخه‏‌های نارون است. شب‏‌پره هیچ‌‏وقت نتوانست به ستاره برسد، اما تا شب فرا می‏‌رسید، بلافاصله شروع می‏کرد به تلاش کردن. و وقتی بسیار بسیار پیر شده بود، فکر کرد واقعاً به ستاره رسیده بود و هرجا می‏رفت همین را می‏گفت. این به او لذت عمیق و ماندگاری می‏داد و او تا سن زیادی زنده ماند. پدرش، مادرش، برادرها و خواهرهایش، همه در جوانی سوخته و مرده بودند.

قربانی یک شرایط ظالمانه

اولین حقوق کارمندیم رو دیروز گرفتم. خوب بود، واسه شروع بد نبود، کم کم بهتر میشه. امروز فیش حقوقی‌ام اومد. مشخص شد اشتباه حساب کرده بودن. حقوقم از اون چیزی که فکر میکردم چهل درصد کمتره. واکنشم چی بود؟ یه لبخند تقریباً ناخودآگاه، یه خیال راحت، یه ذره نگرانی.

لبخند واسه اینه که احساس واقعیم رو از بقیه پنهان کنم. نمیدونم کی قراره از شر این لبخندای دروغی خلاص بشم.

خیال راحت واسه چی؟ ساعت کاریم از ۷:۳۰ صبح تا ۷:۳۰ شبه. محل کارم بیست کیلومتر بیرون شهره. یعنی یک و نیم ساعت رفت و آمدم طول میکشه. کلاً روزی ۱۴ ساعت از وقت گرانبهام رو صرف این کار میکنم و آخرش حقوقم اندازه یه حقوق کارگریه. با هر استانداردی حساب کنی ناعادلانه است. قضاوت هر شخصی رو قرض بگیری، هر منطق کج و کوله ای رو هم ملاک قرار بدی، باز من قربانی یک شرایط ظالمانه ام. این آزادی‌بخش نیست؟ کدوم آدم عاقلی مظلوم رو مسئول سرنوشت خودش میدونه؟ چه چیزی بهتر از قربانی بودن میتونه مارو از مسئولیت‌هامون نجات بده؟

زن برادرم خواهر یکی از دوستاش رو معرفی کرد گفت دختر خوبیه اگه دوست داری میتونم همانگ کنم با هم بشینید صحبت کنید. با همدیگه صحبت کردیم. بعد تلفنی حرف زدیم.

من تو زندگیم شاد بودم غمگین هم بودم. اما این چیزی که الان دارم احساس میکنم متفاوته. چطور میتونم بگم این عشقه یا نه. هیچ چیزش اسطوره ای نیست. انگیزه هیچ کار خارق‌العاده و دراماتیکی ندارم. نه بیستون کندن به نظرم منطقی میاد و نه اصلاً درک میکنم چرا باید یکی دست به همچین کاری بزنه. سرنوشتم این نبود. سرنوشتم غیر از این هم نبود. اصلاً سرنوشت هیچ ارتباطی با این قضیه نداره. دقیقاً یادم هست این خودم بودم که انتخاب کردم. یادم هست تردیدهام چیا بودن. هنوز هم تردیدهامو میبینم. میدونم تا ابد تردیدهام بی اهمیت به نظر نمیرسن. میدونم شش ماه دیگه همه چی شروع میکنه به کمرنگتر شدن. آماده ام بپذیرم عواقب چیزی که آگاهانه انتخاب کردم.

...

(این مطلب رو دیروز نوشتم ولی نصفه نیمه موند. میخواستم بعدش بنویسم اگه بخوام تشکیل خونواده بدم این حقوقی که میگیرم نگران کننده است. هر زندگی‌ای هرچقدر هم روی عشق بنا شده باشه نیاز به یه منبع مالی قابل اتکا داره. بعد میخواستم بگم چقدر خوبه آدم مسئولیت کسی غیر از خودش روی دوشش باشه تا توی دام قربانی شدن نیوفته. نمیشه مسئولیت زندگی دیگران (یا حتی فقط خودت) روی دوشت باشه بعد بگی من قربانی یه شرایط ظالمانه ام. اگه مسئولیت توه خودت باید حلش کنی. حالا همه اینارو گذاشتم توی پرانتز چون امروز رابطه رو بهم زدیم. حوصله توضیح ندارم. دلم شکسته. میخوام فراموش کنم.)

DIY

خیلی گذشت از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم. از یه جایی به بعد واقعاً نمیتونستم بنویسم. تقصیر خودمه. با اینکه قرار گذاشته بودم ساده و بدون تکلف بنویسم ولی بازم تو بعضی از نوشته هام عمیق شدم و توی مخاطبینم انتظار نوشته های خوب درست کردم.

معمولی نوشتن واقعاً سخته. چون صداقت میخواد. آدم دوست داره بقیه رو جذب خودش بکنه. اما اینکه بتونی خودت باشی و جلوی قیچی کردن خودت بر اساس قضاوت بقیه رو بگیری کار سختیه.

استخدام یه شرکت دولتی شدم. کار اداری و پشت میز نشینی رو دارم برای اولین بار تجربه میکنم. حالا فقط یه هفته سر کار بودم. هنوز نه جام مشخص بود نه وظایفم. همه تلاشم تا الان این بوده که باعث قضاوت منفی بقیه نباشم. از سه شنبه که برمیگردم میخوام قضاوت مثبت جلب کنم. میخوام خودمو ثابت کنم. کار قبلیم هم سر جاشه. به صورت تلفنی و دو ساعت کار بعد از تعطیلی کار اداری انجامش میدم. خیلی خسته کننده بود و قطعاً نمیتونم اینجوری خیلی پیش برم. چون هم کار پیش نمیره هم خودم نمیکشم. پایان نامه ام رو هم باید از سر بگیرم دوباره.

لپ تاپم خراب شده بود. اینم یه دلیل دیگه برای اینکه دیرتر بنویسم. ال سی دی اش سوخته بود. مدتی بود با یه قلق خاص کار میکرد. اما از دو هفته پیش دیگه حتی اونم جواب نمیداد. بازش کردم که شاید از فلت اش باشه که به نظرم نمیرسید فلت اش مشکلی داشته باشه. خلاصه یه ال سی دی هشتصدهزار تومنی سفارش دادم. دیروز دستم رسید. عوضش کردم و حدسم درست بود. فلت سالم بود.

از انجام دادن کارای دستی، کارای تعمیراتی خوشم میاد. همیشه وسایل خونه رو خودم تعمیر میکنم. البته اگه وقت داشته باشم. یه مدت تصمیم گرفته بودم تعمیر وسایل خونه رو به صورت رسمی سرگرمی بعد از ظهری های خودم بدونم. اما نشد. حالا هم مادرم ازم خواست ال سی دی تبلتش رو درست کنم که پروژه بعدی منه. اگه وقت پیدا کنم.

کتاب جنایت و مکافات رو شروع کردم. که البته کار اشتباهی بود. باید اول کل کتابایی که نصفه نیمه موندن رو تموم میکردم. داستایوفسکی رو دوست دارم. برادران کارامازوف یکی از بهترین کتابایی بود که خوندم. تصمیم سال ۹۹ من اینه که کتابای نصفه نیمه رو یکی یکی تموم کنم. اجازه ندارم کتاب جدید بردارم.

(ته دلم میدونم هیچ کدوم از این کارا رو انجام نمیدم.)

 

پ.ن: ننوشتنم درباره کرونا و سال نو عمدی نیست.

چه کنم که همه چیز در حال تغییر است؟

در طول تاریخ کمتر دوره‌ای را میتوان یافت که در آن زندگی مردم در طول یک عمر به اندازه‌ای تغییر کند که امروزه در ده سال تغییر میکند. زندگی امروز شما در مقایسه با ده سال پیش احتمالاُ بیشتر تغییر کرده تا زندگی پدربزرگتان در مقایسه با ده نسل قبل از خودش. این حقیقت باعث شده به پنج شکل در برابر تغییرات به چالش کشیده شویم:

 

  • ۱.وقتی ایجاد تغییرات بلندپروازانه به نظر میرسد.

۲۷ ژانویه ۱۸۸۰ توماس ادیسون مدرک زیر را از اداره ثبت اختراع نیویورک دریافت کرد:

سند ثبت اختراع چراغ برق رشته‌ای
سند ثبت اختراع چراغ برق رشته‌ای

این مدرک برای اختراع اولین چراغ برق قابل اتکا و قابل استفاده عمومی بود و حاصل مقدار زیادی سرمایه گذاری و دو سال کار تحقیقاتی سنگین در لابراتور ادیسون در نیوجرسی بود. اما خوشبینانه‌ترین افراد آن زمان هم نمی‌توانستند پیش‌بینی کنند بازار بزرگی برای این محصول وجود داشته باشد. چراغ برق نیاز به ژنراتورهای بخار عظیم و پر سر و صدا داشت که با ذغال سنگ روشن میشدند. در بهترین حالت عمر این چراغ‌ها ۵۰ روز بود. چه کسی حاضر بود شمع‌ها و فانوس‌های بی ادعای خود را با چنین تشکیلات پیچیده‌ای عوض کند؟

اختراع وسیله‌ای که اینقدر زیرساخت‌های پیچیده و عظیم نیاز دارد، آنهم برای مشکلی که راه حل ساده تری برای آن وجود دارد کمی احمقانه به نظر میرسید. اما دو سال بعد ادیسون توانست کارایی محصول خود را به نیویورکی‌ها ثابت کند و با احداث یک نیروگاه برق در یکی از خیابانهای نیویورک، با ۶ ژنراتور بخار، ۸۲ مشتری و ۴۰۰ لامپ حبابی عصر جدیدی را در کاربرد نیروی برق پایه‌گذاری کرد. ادیسون به لامپ حبابی نه فقط به عنوان راه حلی بهتر برای مشکل روشنایی بلکه به عنوان جزئی کوچک از دنیای آینده باور داشت. دنیایی که چیزهای زیادی در آن باید تغییر می‌کردند. و امروز هر چراغی که در هر اتاقی روشن می‌شود محصول بلند‌پروازی‌های توماس ادیسون است.

 

  • ۲.وقتی چیزهای زیادی تغییر کرده‌اند و شما غافل بودید.

تصویر زیر منسوب به عباس میرزا (۱۱۶۸-۱۲۱۲)، شاهزاده شجاع ایرانی، نایب‌السلطنه و ولیعهد فتحعلیشاه قاجار و والی آذربایجان است:

عباس میرزا، ۱۸۳۳، آبرنگ روی کاغذ، ل. هر
عباس میرزا، ۱۸۳۳، آبرنگ روی کاغذ، ل. هر

او که در جنگ ده ساله ایران و روس از فرماندهان ارشد سپاه ایران بود و خاطره ناکامی در آن جنگ و قرارداد ننگین گلستان سخت عذابش میداد، در سال ۱۲۰۵ تصمیم گرفت بار دیگر با روسیه وارد جنگ شود تا تعرضات آنها بی‌پاسخ نمانند. با وجود تمام رشادت‌ها و جانفشانی‌های شاهزاده جوان ایرانی، سپاه ایران بار دیگر شکست خورد و روسیه این بار تا تبریز پیش آمد. قرارداد بعدی خفت‌بارتر از گلستان بود. عباس میرزا که درمانده و کلافه شده بود، متوجه چیزی شد که تا به امروز در ناخودآگاه جمعی ما وجود دارد: «ما عقب هستیم.» جنگیدن فایده ندارد. چیزی اساسی باید عوض شود.

بدون اینکه پا در کشورهای اروپایی گذاشته باشد، او متوجه شد تغییرات غریبی در مغرب‌زمین رخ داده که باعث برتری بی چون و چرای آنها بر ما میشد. این آگاهی کنجکاوی او را برانگیخت و همین انگیزه‌ای شد برای گسترش روابط با دول غربی، اعزام دانشجو و... . عباس میرزا میخواست بداند چرا با وجود رشادت‌ها و تلاش‌هایش، به راحتی از اروپایی‌ها شکست میخورد.

نهایتاً معلوم شد ریشه برتری نظامی اروپایی‌ها به سه قرن قبل و کتابخانه‌های زیرزمین کلیساها برمی‌گشت. آنها سیصد سال بود پیوسته در حال تغییر و تحول بودند بدون آنکه ما کوچکترین اطلاعی از آن داشته باشیم.

همدردی با عباس میرزا از آن جهت است که داستان او داستان غفلت معصومانه است. داستان او داستان اعتماد کردن به روال عادی جهان و ندیدن تغییراتی است که در پس‌زمینه در حال رخ دادن است. عباس میرزا فقط وقتی به خودش می‌آید که با نتیجه تغییرات غافلگیر می‌شود.

 

  • ۳.وقتی به تغییرات اساسی نیاز است.

وقتی آبراهام لینکلن در سال ۱۸۶۱ به ریاست جمهوری امریکا رسید، همانطور که قول داده بود، بلافاصله قانون منسوخ کردن برده‌داری را تصویب کرد. ایالت‌های جنوبی امریکا به نیروی کار برده‌ها وابسته بودند و همانطور که تهدید کرده بودند، با تشکیل اتحادیه‌ای خود را از امریکا جدا کرده و کشوری جدید تأسیس کردند. لینکلن در همان ابتدای ریاستش مجبور شد جنگی را شروع کند که بیش از یک میلیون نفر تلفات داشت. بعضی از سیاستمداران آن زمان آبراهام لینکلن را به باد انتقاد گرفتند. نه اینکه موافق برده‌داری باشند، بلکه از نظر آنها سنت برده‌داری چیزی نبود که بتوان آن را به یکباره از بین برد. آنها درباره ضرورت تحمل عواقب تصویب چنین قانونی بحث میکردند. اما برای آبراهام لینکلن «انسان‌ها برابر خلق شده‌اند» و هر لحظه تأخیر در لغو برده‌داری، غیر انسانی، غیر اخلاقی و غیر قابل قبول بود.

آبراهام لینکین در سخنرانی مشهور گتیزبرگ
آبراهام لینکین در سخنرانی مشهور گتیزبرگ

 

  • ۴.وقتی تغییرات نیاز به زمان دارند.

رهبران جنبش‌های اجتماعی و سیاسی دوست دارند مردم را برای تغییرات بزرگ تحریک کنند. اما شاید به همان اندازه که تمدن بشر مدیون تغییرات اساسی به وجود آمده توسط نامهای بزرگ تاریخ است، به همان اندازه مدیون تغییرات کوچکی است که بدون نامهای بزرگ و بدون سر و صدا اتفاق افتادند. تحصیلات دانشگاهی دختران در ایران یکی از همین‌هاست. این تغییرات را نه می‌توان به نام رضا‌شاه پهلوی ثبت کرد، نه به نام رهبر انقلاب و نه حتی به نام رهبر اصلاحات. قهرمان واقعی این تحول خانواده‌هایی هستند که با بحث و تبادل نظر در متن جامعه تحصیل دختران که در زمانی نه چندان دور باعث فساد آنها پنداشته میشد را برای دختران خود تجویز کردند. و بدین صورت آمار تحصیلات دختران را نسل به نسل و دختر به دختر بهبود بخشیدند.

فارغ‌التحصیلان دختر در دانشگاهی در ایران
فارغ‌التحصیلان دختر در دانشگاهی در ایران

 

  • ۵.وقتی تغییرات عوارض جانبی دارند.

اگر شما مهندس یا مخترعی بودید که سیصد سال پیش به دنبال یافتن مقاوم‌ترین و بهترین مواد برای ساخت و ساز میگشت، احتمالاً باز هم به فولاد و سیمان میرسیدید. اما وقتی شهرهایتان را با فولاد و سیمان می‌سازید تعجبی ندارد که اشخاصی مانند سهراب سپهری شاکی شوند. چون جایگزین کردن محیط طبیعی با سیمان و فولاد، قطعاً عوارض جانبی محاسبه نشده‌ای خواهد داشت که از چشم روحیة حساسی چون سهراب سپهری پنهان نخواهد ماند:

«...

من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی

در این عصر معراج پولاد.

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.

و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.

در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رؤیای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.

چه عملی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آنوقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،

تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.»

بعد از ظهر بی حادثه

 

منظره خیابان آفتابی، برگه، کپنهاگ، دهه ۱۹۲۰


اگر می‌دانستید چقدر اتفاقات بد ممکن بود امروز برای شما اتفاق بیافتد و نیافتاد، درک می‌کردید که یک بعد از ظهر بی حادثه یک دستاورد است.

چهره واقعی یک بازنده

پاهای بارتوژ هوزارسکی، تور دو فرانس، ۲۰۱۴

سال ۲۰۱۴ بارتوژ هوزارسکی دوچرخه سوار لهستانی عکس پاهای خود را در پایان مرحله هجدهم تور دو فرانس منتشر کرد. او نفر سی و یکم این مرحله بود و در پایان به رتبه شصت و هشتم رسید.

همذات پنداری کردن با برنده هایی چون استیو جابز، ایلان ماسک و لیونل مسی برای ما بسیار راحت است. اما شاید لازم باشد داستان های بیشتری درباره شکست ها بدانیم. شاید لازم است بدانیم علیرغم تمام داستانهای زیبای موفقیت، این هم ممکن است که باوجود باد کردن رگ های پاهایتان، نفر شصت و هشتم شوید. برای تشویق افراد به سختکوشی، لازم نیست شکست ها و تلاشهای بی حاصل را پنهان کنیم.

 

چرا ما شغلمان را دوست نداریم

اگر آدم جدی‌ای باشید دنبال کاری میروید که پول داشته باشد. اگر در جمع دوستان دوران دانشگاه یا دبیرستان‌تان در سالن فوتبال موقع لباس عوض کردن از شما پرسیده شد کارتان خوب است یا نه منظورشان دقیقاً این است که چقدر پول در می‌آورید. اصلاً اشتباه نکنید و هیچ وقت نگویید زیاد در نمی‌آورم ولی کارم را خیلی دوست دارم. چون ممکن است دفعه بعد برای سالن رفتن به شما زنگ نزنند.

با این حال، اگر حتی عاشق کارتان باشید ولی نتوانید مخارجتان را تأمین کنید، باز به بن‌بست می‌رسید و نهایتاً مجبور خواهید شد کار را تعطیل کنید و از اول شروع کنید. از اول شروع می‌کنید ولی این دفعه فقط و فقط به پول فکر می‌کنید. اکثر آدم‌هایی که کورکورانه فقط دنبال کار پردرآمد هستند، زمانی با کوله باری از امید و آرزو دنبال علایقشان بودند. اما وقتی متوجه شدند با نویسندگی یا با فوتبال و سینما و مجسمه‌سازی نمی‌توان پول درآورد، بوسیدند و گذاشتند کنار.

به نظر میرسد پول و علاقه دو سر یک جاده درازند و نمی‌توانند همزمان کنار یکدیگر وجود داشته باشند. اما کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) خیلی دقیق‌تر به قضیه نگاه کرد.

کارل مارکس، فیلسوف آلمانی

کارل مارکس در شهر تری‌یر در منتهی الیه غرب آلمان و در خانواده ای یهودی به دنیا آمد. پدران و اجداد او نسل اندر نسل خاخام بودند و با این وجود وقتی کارل شش ساله بود آنها به مسیحیت تغییر مذهب می‌دهند. مارکس ابتدا به دانشگاه بن رفت اما آنجا گند زد. به جرم بر هم زدن نظم عمومی به زندان افتاد، مبالغ هنگفتی بدهکار شد، و دائم مست می‌کرد. پدرش از این موضوع ناراحت شد و او را به دانشگاه برلین برد. آنجا او عضو گروهی به نام هگلی‌های جوان می‌شود و فعالیت سیاسی خود را آغاز می‌کند. این فعالیت‌ها نهایتاً او را وادار به گریختن از آلمان می‌کنند و او پس از چندین بار جابجایی نهایتاً مقیم انگلستان می‌شود. آنجا و با کمک دوستش انگلز که فرزند یک سرمایه‌دار آلمانی بود به نقد نظام سرمایه‌داری می‌پرداخت.

مارکس برخلاف باور عمومی که کار را یک بار می‌دانستند که باید به دوش کشید، معتقد بود کار به انسان احساس رضایت و خوشبختی می‌دهد. او در دست‌نوشته‌های ۱۸۴۴ به نوعی سعی کرد لذت کار کردن را تشریح کند. از نظر او کار زمانی لذت بخش است که ما بتوانیم خودمان را در چیزهایی که تولید کرده‌ایم ببینیم. کار به انسان اجازه می‌دهد چیزهای خوبی که در درون خود دارد (مثل خلاقیت، کمال‌پرستی، دقت و ...) را به خارج از خود منعکس کند به این امید که آنها آنجا ایمن‌تر هستند. اجازه دهید بیشتر توضیح دهم.

 میز شطرنج، خلخال

این میز و صندلی‌های شطرنج را من همین تابستان ۹۵ در پارکی در شهر خلخال دیدم. نمیدانم طراح آن کیست اما می‌توانم حدس بزنم چه خصوصیاتی دارد. پایه های یک میز را یا در وسط آن یا در چهار گوشه‌اش قرار می‌دهند. این را عرف حکم می‌کند. اما طراح این میز، عرف را به چالش کشیده و مبنای طراحی خود را بر دانش مهندسی قرار می‌دهد. بدین وسیله، او دقت و خلاقیت ذاتی خود را در این میز شطرنج به ثمر رسانده و می‌گوید «من نامتعارف هستم، اما آیا واقعاً این یک نقص است؟ اگر نقص است پس چرا میز همچنان پابرجاست؟»

ما به صورت ناخودآگاه می‌دانیم دقت، خلاقیت، نامتعارف بودن، کمال‌پرستی، تواضع و باقی خصوصیات خوبمان موقتی و شکننده هستند. شکم گرسنه به راحتی می‌تواند دقت ما را از بین ببرد، کافی است دو روز نخوابیم و کمال‌پرستی‌مان باد هوا می‌شود، نگرانی‌ها و مشاغل روزانه هم به مرور خلاقیت ما را می‌تراشند. لذا وقتی می‌بینیم این خصوصیات فرار ما در اجسام صلب و محکمی متجلی شده‌اند احساس ماندگاری پیدا می‌کنیم. سازنده این میز شطرنج احتمالاً می‌تواند با خیال راحت بخوابد، چون می‌داند با وجود تمام چیزهایی که دقت و خلاقیت او را تهدید می‌کنند این میز و صندلی‌ها قطعاً مدت زیادی پابرجا خواهند ماند. درست است که او برای ارائه دادن این طرح به شهرداری مجبور است لباس‌های متعارف بپوشد و حرف‌های متعارف بزند، اما عنصر نامتعارف وجودش می‌تواند در این میز و صندلی به حیات خود ادامه دهد.

کار از نگاه مارکس همچنین می‌تواند از طریق ایجاد شادی یا برطرف کردن رنج در دیگران به انسان احساس رضایت دهد. مثل کاری که یک پرستار یا یک خواننده انجام می‌دهند.

مارکس از نظام سرمایه‌داری عصبانی و برآشفته بود چون می‌دید که این نظام کارگر را نسبت به چیزی که تولید می‌کند بیگانه می‌سازد. با تخصصی شدن کار، انسان به سختی می‌تواند بخشی از خودش یا نتیجه زحمت‌هایش را در محصولات تولید شده ببیند. یک تراشکار که در یک کارخانه تولید لباسشویی وظیفه ایجاد سوراخ در بدنه گیربکس را دارد نمی‌تواند چیزی از خود را در آن لباسشویی پیدا کند. به خصوص که گیربکس را اشخاص دیگری که متخصص طراحی گیربکس هستند طراحی کرده و خط تولید آن را اشخاص دیگری که متخصص خط تولید هستند پیاده کرده و اشخاص دیگری ریخته گری کرده و ...

کارگران کارخانه سوتین‌بافی در چین

این تنها یکی از بیشمار انتقاداتی است که مارکس به نظام سرمایه‌داری وارد کرد. او توانست به طرز شگفت‌انگیزی مشکلات نظام سرمایه‌داری را ببیند و برای آنها راه حل ارائه دهد. راه حل او قیام طبقه کارگر و  سپس استبداد طبقه کارگر بود. گرچه این قیامها و استبدادها نتایج بسیار فاجعه آمیزی در قرن بیستم به بار آوردند اما نباید به همین راحتی از ایده‌های او بگذریم. ما باید مارکس را به چشم پزشکی متبحر ببینیم که پیش از پیدایش علم پزشکی حضور داشت. او به خوبی بیماری‌ها را می‌دید و جسورانه برای آنها راه حل ارائه می‌داد. گرچه راه حل های او موفقیت‌آمیز نبودند اما قطعاً به پیدایش و پیشرفت علم پزشکی کمک کردند. ایده‌های مارکس نیز کماکان برای کسانی که به دنبال راه حلی برای مشکلات نظام سرمایه‌داری هستند معتبر و کمک‌کننده هستند.

سه مثال و دو نتیجه‌گیری

مثال ۱: تصویر زیر را ببینید:

 مرسدس بنز F1 W06 Hybrid

این اتومبیل تیم مرسدس بنز برای مسابقات فرمول ۱ فصل ۲۰۱۵ بود. این اتومبیل قادر است در عرض ۲ ثانیه سرعتش را به ۱۰۰ کیلومتر در ساعت برساند و ماکزیمم سرعتش به ۳۳۰ کیلومتر در ساعت میرسد. این اتومبیل که توسط «آلدو کوستا» طراحی شده توانسته است تمام رکوردها را بشکند و با ۱۶ پیروزی موفق‌ترین اتومبیل تاریخ مسابقات فرمول ۱ شود. با این وجود، حتی تا سر کوچه هم نمیتوانید با آن بروید؛ چون برای کار دیگری طراحی شده است. مأموریت این اتومبیل این است که در پیست‌ها سریع باشد.

 

مثال ۲: تصویر زیر را هم ببینید:

 کمپرسی غول‌پیکر لیبهر T 282B

این کمپرسی هم نوعی ماشین است. قادر است ۳۶۳ تن سنگ معدن را از کوه‌ها و معادن جابجا کند. توسط شرکت سوئیسی «لیبهر» طراحی و در کارخانه این شرکت در امریکا مونتاژ شده است. این ماشین یکی از بزرگترین ماشین‌های جهان است و مأموریت دارد محموله‌های سنگین را جابجا کند.

 

مثال ۳: حالا این تصویر را ببینید:

 سمند سورن

این اتومبیل نه سریع است نه قادر است کالاهای سنگین حمل کند. با این حال از کمپرسی لیبهر سریع‌تر و از مرسدس فرمول ۱ جادارتر است. یعنی از هردوی آنها متعادل‌تر است. سمند سورن مأموریت‌های زیادی دارد: سرنشین حمل کند، براحتی پارک شود، بار حمل کند، قیمت مناسبی داشته باشد، مصرف سوخت مناسبی داشته باشد، استفاده از آن آسان باشد، زیبا باشد و ...

 

نتیجه ۱: موفقیت امر بسیار جذابی است. همه ما دوست داریم روی سکوی شماره ۱ المپیک بایستیم و در برابر دیدگان جهان سرود ملی را زمزمه کنیم. اما چیزی که معمولاً در نظر نمیگیریم این است که مثلاً بهداد سلیمی روزی بیش از ۸ ساعت تمرین بدنی سخت می‌کند. این به علاوه ۱۰ ساعت خواب (که برای بدنش ضروری است) تنها شش ساعت در اختیارش قرار می‌دهد. با این حساب او نه می‌تواند کتاب بخواند، نه می‌تواند وقت زیادی را با خانواده‌اش بگذراند و نه می‌تواند درس خود را ادامه دهد. هر فرد موفقی مجبور بوده از چیزهایی بگذرد که خیلی از ماها حاضر نیستیم بگذریم.

ممکن است خیلی‌ها به شما القا کنند که می‌توانید بین همه زمینه‌های زندگی‌تان تعادل برقرار کنید. اما حقیقت این است که برای رسیدن به اهداف بزرگ مجبورید نامتعادل باشید. یک اتومبیل فرمول ۱ مجبور است تک سرنشین باشد. صادق زیباکلام باید قید تناسب اندام را بزند. کیمیا علیزاده هم مجبور است قید مطالعه کردن را بزند.

 

نتیجه ۲: نگاهی به خودتان بیاندازید. شما یک آدم معمولی هستید. یعنی وظایف متعددی دارید. شما هم میخواهید درس بخوانید، هم ورزش کنید، هم برای خانواده‌تان وقت بگذارید، هم نیمه گمشده‌تان را بیابید، هم زبان خارجه بیاموزید، هم بچه بزرگ کنید، هم از والدینتان مراقبت کنید، هم ...

اجازه بدهید خیال شما را راحت کنم. دوست عزیز، شما در اکثر اینها گند خواهید زد. نه چون بیعرضه هستید، بلکه چون بدنتان را ناخودآگاه با کسانی مقایسه خواهید کرد که تمام زندگی‌شان را وقف آمادگی بدنی می‌کنند. و شعورتان را با کسانی مقایسه خواهید کرد که تمام عمرشان را صرف فهمیدن ماهیت زندگی می‌کنند. شما محکوم به متوسط بودن در اکثر زمینه‌ها هستید.

با این حال نباید از این موضوع شرمنده باشید. متوسط بودن شما در واقع نشانه خوبی است. نشانه این است که شما برخلاف فرهنگ غالب مردم و علیرغم تمام سرخوردگی‌ها تصمیم گرفته‌اید دغدغه‌های متنوعی داشته باشید. و لذا زندگی غنی‌تر و پربارتری داشته باشید. و این بسیار زیباست. هروقت متوجه شدید در ناخودآگاه خود در حال مقایسه کردن خود با افراد موفق هستید به یاد ماشین مرسدس بنز F1 W06 Hybrid بیافتید و بدانید که این اتومبیل با وجود خارق‌العاده بودن سرعت و شتابش، ظرفیت فقط یک سرنشین را دارد و در سرعتگیرها قطعاً گیر می‌کند. سمند سورن سرعت کمتری دارد اما می‌تواند از پس چیزهایی بربیاید که هیچ ماشین فرمول یکی نمیتواند. مقایسه کردن آنها اساساً اشتباه است چون وظایف آنها متفاوت است.

رهایی از اهمال‌کاری به کمک هنر، هایدگر و دیگران

اهمال‌کاری یا تعلل یعنی اینکه یک کاری پیش روی شما قرار داشته باشد اما نتوانید آن را شروع کنید. ژست انجام دادن کار بگیرید و به کسانی که در اطراف شما هستند بگویید کار دارم، ولی عملاً در سایت‌های خبری و گروه‌های تلگرام و جاهای دیگر بچرخید. چرا؟ چون حسش نیست! عوضش وارد Google Earth می‌شوید تا ببینید مردم دهات‌های ایرلند چطور زندگی میکنند. یا فعلاً در سایت‌های خاک‌برسری وقت میگذرانید تا بعداً حس انجام دادن کار بیاید. همه همینطوری هستیم. موارد زیر شاید بتوانند کمک کنند:

 

۱. تمرکز

به تصویر زیر نگاه کنید:

 کلیسای سن موریتز، آوگسبورگ، جان پاسون، ۲۰۱۳

 

معمار این کلیسا یک چیز را به خوبی میدانست: برای اینکه توجهمان به یک امر مهم جلب شود نیاز به آرامش، وضوح و فضای خالی داریم. رنگ سفید دیوارها، دکوراسیون مینیمالیست اتاق و سادگی تمثال‌ها ترفندهای صرف زیباشناختی نیستند؛ آنها مأموریت دارند توجه ما را به یک حقیقت مهم جلب کنند: «حضرت عیسی متحمل رنج‌های بزرگی شد، اما شرافتمندانه زندگی کرد.» این حقیقت بارها گفته شده اما برای اینکه مفهوم آن را عمیقاً درک کنیم باید خیلی چیزها را حذف کنیم. باید با هر چیزی که باعث حواس‌پرتی میشود مبارزه کنیم. به نام یک امر مهمتر، باید از امور مهم زیادی صرف نظر کنیم. هر چیزی که باعث شادی و سرگرمی شما میشود دشمن شماست. فقط هم به ایده‌ها تکیه نکنید، عملاً سرگرمی‌ها را از خودتان دور کنید. اینترنت را قطع کنید. موبایلتان را خاموش کنید. میزتان را خلوت کنید.

 

هایدگر باور داشت یکی از مشکلات بشر این است که بلد نیست خودش باشد. او میگفت دنیای مدرن انسان را وادار میکند کاری را انجام دهد که همه انجام میدهند. و لذا انسان اصالت و اعتبار خود را از دست میدهد و تبدیل می‌شود به «یک-کسی» (Das Man). برای اینکه انسان اصالت خود را بازیابد باید از چیزی فاصله بگیرد که او «پچ پچ» (Das Gerede) نامید. منظور او برنامه‌های تلویزیونی، روزنامه‌ها، صحبت‌های خاله‌زنکی و حواشی بود. او خودش از تلویزیون و از شهرهای بزرگ متنفر بود و در کلبه‌ای در جنگل سیاه فرایبورگ زندگی میکرد.

 

۲. فرجه شما به پایان خواهد رسید.

دوران مدرسه یا دانشگاه را به یاد بیاورید. از روز اولی که ترم شروع میشود شما فرصت دارید درستان را بخوانید. اما (بیایید اعتراف کنیم) هیچکس در ابتدای ترم درس نمی‌خواند. چون تا زمانی که نزدیکی روز امتحان را حس نکنید تلاش نخواهید کرد. این یک قانون است. اگر می‌خواهید کار مهمی در زندگی خود انجام دهید باید محدود بودن وقتتان را به خودتان یادآوری کنید. میزتان را با یک جمجمه تزئین کنید، دیوار اتاق را با عکسی از یک جنازه یا یک قبرستان بیارایید. روی پس‌زمینه لپ‌تاپ من عدد ۲۴۳۹ ثبت شده. میانگین عمر در ایران ۷۴ سال است. با این حساب فقط ۲۴۳۹ هفته از عمرم باقی مانده. این رقم خیلی بزرگ نیست. محدود است. راحت میتواند تلنگر وارد کند. به خصوص شنبه‌ها که باید یک رقم از آن کم کنم. و به خصوص که میدانم سالهای آخر عمرم این شکلی خواهم بود:

نگاه نکن!، آیدا رسولی، ۱۳۹۴ عکس از: آیدا فرخاد رسولی

صبحها ساعت ۹ از خواب بیدار میشوم. پوشکم را عوض میکنند. بدون اینکه حتی یک ذره اشتها داشته باشم و با تقلای فراوان دو لقمه غذا میخورم. پشت‌بندش مخلوطی از قرص‌های جورواجور با اسامی عجیب و یک لیوان آب. خشکی گلویم را به رویم نمی‌آورم. درد مفاصلم را اما همه می‌دانند. با عصا و به سختی خودم را به پارک می‌رسانم و آنجا به سنگفرش‌ها خیره می‌شوم. صبح را به شب رساندن برای من یک دستاورد است. پس هرکاری دارم بهتر است همین الان دست به کار شوم.

 

وقتی در جریان یک سخنرانی از هایدگر پرسیدند چگونه اصیل زندگی کنیم، سریع و موجز پاسخ داد «باید در قبرستان زندگی کنید.»

 

۳. بچسبید.

همه ما میدانیم که وقتی غرق در کاری میشویم هیچ چیز لذت‌بخش‌تر از آن وجود ندارد. مشکل اینجاست که برای رسیدن به این حالت باید از مانع اضطراب عبور کنیم. میهای چیکسنتمیهای روانشناس امریکایی مجاری‌تبار حالتی را توصیف می‌کند که او شناوری یا جریان نامید. جریان عالی‌ترین تجربه انسانی است. یعنی وقتی کاری انجام میدهید که شما را کاملاً از دنیای اطرافتان جدا میکند و ده ساعت مشغول بودن مثل ۵ دقیقه میگذرد. به جریان رسیدن بستگی به این دارد که به مدت طولانی اضطراب را تحمل کنید و بچسبید به کاری که پیش روی شماست. باید به مدت طولانی مقاومت کنید و وارد اینستاگرام نشوید. مقاومت کنید و موبایلتان را باز نکنید. مقاومت کنید و بیخیال اینترنت شوید.

 

۴. به خودتان سخت نگیرید.

شما یک وقت‌تلف‌کن بالفطره هستید. مثل همه مردم. هرقدر تلاش کنید باز هم قسمت زیادی از وقتتان را تلف خواهید کرد. پس زیاد خودتان را برای وقتی که تلف کرده‌اید سرزنش نکنید. اگر تا الان چهار ساعت از امروز را تلف کرده‌اید هنوز ده ساعت پیش روی شما قرار دارد. مسأله این است که میخواهید کار مهمی در زندگی خود انجام دهید. همین.