چرا ما شغلمان را دوست نداریم
اگر آدم جدیای باشید دنبال کاری میروید که پول داشته باشد. اگر در جمع دوستان دوران دانشگاه یا دبیرستانتان در سالن فوتبال موقع لباس عوض کردن از شما پرسیده شد کارتان خوب است یا نه منظورشان دقیقاً این است که چقدر پول در میآورید. اصلاً اشتباه نکنید و هیچ وقت نگویید زیاد در نمیآورم ولی کارم را خیلی دوست دارم. چون ممکن است دفعه بعد برای سالن رفتن به شما زنگ نزنند.
با این حال، اگر حتی عاشق کارتان باشید ولی نتوانید مخارجتان را تأمین کنید، باز به بنبست میرسید و نهایتاً مجبور خواهید شد کار را تعطیل کنید و از اول شروع کنید. از اول شروع میکنید ولی این دفعه فقط و فقط به پول فکر میکنید. اکثر آدمهایی که کورکورانه فقط دنبال کار پردرآمد هستند، زمانی با کوله باری از امید و آرزو دنبال علایقشان بودند. اما وقتی متوجه شدند با نویسندگی یا با فوتبال و سینما و مجسمهسازی نمیتوان پول درآورد، بوسیدند و گذاشتند کنار.
به نظر میرسد پول و علاقه دو سر یک جاده درازند و نمیتوانند همزمان کنار یکدیگر وجود داشته باشند. اما کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) خیلی دقیقتر به قضیه نگاه کرد.

کارل مارکس در شهر ترییر در منتهی الیه غرب آلمان و در خانواده ای یهودی به دنیا آمد. پدران و اجداد او نسل اندر نسل خاخام بودند و با این وجود وقتی کارل شش ساله بود آنها به مسیحیت تغییر مذهب میدهند. مارکس ابتدا به دانشگاه بن رفت اما آنجا گند زد. به جرم بر هم زدن نظم عمومی به زندان افتاد، مبالغ هنگفتی بدهکار شد، و دائم مست میکرد. پدرش از این موضوع ناراحت شد و او را به دانشگاه برلین برد. آنجا او عضو گروهی به نام هگلیهای جوان میشود و فعالیت سیاسی خود را آغاز میکند. این فعالیتها نهایتاً او را وادار به گریختن از آلمان میکنند و او پس از چندین بار جابجایی نهایتاً مقیم انگلستان میشود. آنجا و با کمک دوستش انگلز که فرزند یک سرمایهدار آلمانی بود به نقد نظام سرمایهداری میپرداخت.
مارکس برخلاف باور عمومی که کار را یک بار میدانستند که باید به دوش کشید، معتقد بود کار به انسان احساس رضایت و خوشبختی میدهد. او در دستنوشتههای ۱۸۴۴ به نوعی سعی کرد لذت کار کردن را تشریح کند. از نظر او کار زمانی لذت بخش است که ما بتوانیم خودمان را در چیزهایی که تولید کردهایم ببینیم. کار به انسان اجازه میدهد چیزهای خوبی که در درون خود دارد (مثل خلاقیت، کمالپرستی، دقت و ...) را به خارج از خود منعکس کند به این امید که آنها آنجا ایمنتر هستند. اجازه دهید بیشتر توضیح دهم.
این میز و صندلیهای شطرنج را من همین تابستان ۹۵ در پارکی در شهر خلخال دیدم. نمیدانم طراح آن کیست اما میتوانم حدس بزنم چه خصوصیاتی دارد. پایه های یک میز را یا در وسط آن یا در چهار گوشهاش قرار میدهند. این را عرف حکم میکند. اما طراح این میز، عرف را به چالش کشیده و مبنای طراحی خود را بر دانش مهندسی قرار میدهد. بدین وسیله، او دقت و خلاقیت ذاتی خود را در این میز شطرنج به ثمر رسانده و میگوید «من نامتعارف هستم، اما آیا واقعاً این یک نقص است؟ اگر نقص است پس چرا میز همچنان پابرجاست؟»
ما به صورت ناخودآگاه میدانیم دقت، خلاقیت، نامتعارف بودن، کمالپرستی، تواضع و باقی خصوصیات خوبمان موقتی و شکننده هستند. شکم گرسنه به راحتی میتواند دقت ما را از بین ببرد، کافی است دو روز نخوابیم و کمالپرستیمان باد هوا میشود، نگرانیها و مشاغل روزانه هم به مرور خلاقیت ما را میتراشند. لذا وقتی میبینیم این خصوصیات فرار ما در اجسام صلب و محکمی متجلی شدهاند احساس ماندگاری پیدا میکنیم. سازنده این میز شطرنج احتمالاً میتواند با خیال راحت بخوابد، چون میداند با وجود تمام چیزهایی که دقت و خلاقیت او را تهدید میکنند این میز و صندلیها قطعاً مدت زیادی پابرجا خواهند ماند. درست است که او برای ارائه دادن این طرح به شهرداری مجبور است لباسهای متعارف بپوشد و حرفهای متعارف بزند، اما عنصر نامتعارف وجودش میتواند در این میز و صندلی به حیات خود ادامه دهد.
کار از نگاه مارکس همچنین میتواند از طریق ایجاد شادی یا برطرف کردن رنج در دیگران به انسان احساس رضایت دهد. مثل کاری که یک پرستار یا یک خواننده انجام میدهند.
مارکس از نظام سرمایهداری عصبانی و برآشفته بود چون میدید که این نظام کارگر را نسبت به چیزی که تولید میکند بیگانه میسازد. با تخصصی شدن کار، انسان به سختی میتواند بخشی از خودش یا نتیجه زحمتهایش را در محصولات تولید شده ببیند. یک تراشکار که در یک کارخانه تولید لباسشویی وظیفه ایجاد سوراخ در بدنه گیربکس را دارد نمیتواند چیزی از خود را در آن لباسشویی پیدا کند. به خصوص که گیربکس را اشخاص دیگری که متخصص طراحی گیربکس هستند طراحی کرده و خط تولید آن را اشخاص دیگری که متخصص خط تولید هستند پیاده کرده و اشخاص دیگری ریخته گری کرده و ...

این تنها یکی از بیشمار انتقاداتی است که مارکس به نظام سرمایهداری وارد کرد. او توانست به طرز شگفتانگیزی مشکلات نظام سرمایهداری را ببیند و برای آنها راه حل ارائه دهد. راه حل او قیام طبقه کارگر و سپس استبداد طبقه کارگر بود. گرچه این قیامها و استبدادها نتایج بسیار فاجعه آمیزی در قرن بیستم به بار آوردند اما نباید به همین راحتی از ایدههای او بگذریم. ما باید مارکس را به چشم پزشکی متبحر ببینیم که پیش از پیدایش علم پزشکی حضور داشت. او به خوبی بیماریها را میدید و جسورانه برای آنها راه حل ارائه میداد. گرچه راه حل های او موفقیتآمیز نبودند اما قطعاً به پیدایش و پیشرفت علم پزشکی کمک کردند. ایدههای مارکس نیز کماکان برای کسانی که به دنبال راه حلی برای مشکلات نظام سرمایهداری هستند معتبر و کمککننده هستند.
اگر بنا بر نرسیدن است چرا باهم راه نرویم؟ اگر سرشت ما را با تنهایی زده اند چرا باهم تنها نباشیم؟ اگر دلتنگیم چرا آواز نخوانیم؟ چرا فریاد نزنیم؟