دربارۀ کتاب «چرا نویسندۀ بزرگی نشدم»
کتاب «چرا نویسنده بزرگی نشدم» از خانم بهار رهادوست را خواندم و متن زیر از آن متولد شد. این متن را برای ایشان ارسال کردم و ایشان به گرمی استقبال کردند. از نوشته من تعریف کردند و اظهار شگفتی کردند که چه راحت مرزهای بین انسان ها از هم دریده می شود. چه خوب گفتند. من جوانی ساکن اهواز و نا آشنا با ادبیات کشورم، همراه با هزاران کتاب نخوانده و ایشان زنی میانسال، خبره در ادبیات فارسی و با آرزویی که ظاهراً از دسترسشان خارج شده.
چرا کتاب را خریدم؟
من خورۀ کتاب نیستم. کتاب موضوع شماره یک زندگی من نیست. با این وجود مدتی است بیشتر کتاب میخوانم؛ از کتاب های مشهور یکی را انتخاب میکنم یا به من پیشنهاد می شود و من هم آن را میخوانم. خیلی هم کند می خوانم. چیزی که میخواهم بگویم این است که شخصی مثل من چنین کتابی را نمی خرد. اما من که در کتابفروشی رشد قدم میزدم تا یک کتاب آموزش زبان آلمانی تهیه کنم، سری هم به کتاب های ادبیات که درست در مجاورت بخش زبان های خارجه بود زدم. دلیل اینکه کتاب را خریدم عنوان آن بود.
نکتۀ اولی که با دیدن عنوان کتاب به ذهنم رسید چیزی است که در زبان انگلیسی به آن آیرونی Irony می گویند. فکر کردم که نویسندۀ کتاب ممکن است با این کتاب نویسندۀ بزرگی شود، خیلی از نویسنده های بزرگ با یک کتاب به شهرت رسیدند. اگر اینگونه شود اتفاق با مزه ای می شود. بهار رهادوست با نوشتن کتاب «چرا نویسندۀ بزرگی نشدم» نویسندۀ بزرگی شد! حتی فکر کردم که قصد نویسنده هم همین است.
نکتۀ دوم صادقانه بودن عنوان کتاب است. رویایی که نویسنده در زندگی خود داشته و اعتراف او به محقق نشدنش، حسی از صمیمیت در انسان بر می انگیزد و این به من منتقل شد. سوم بی نظیر بودن نفس عمل نوشتن این کتاب است. اینکه آرزویی داشته باشید که نتوانسته اید محقق کنید و کل این تجربه را تبدیل به یک کتاب کنید. فوق العاده است. آرزوی محقق نشده می تواند انسان را افسرده کند، اما وقتی تبدیل به یک کتاب شد می تواند به هزاران نفر کمک کند.
اخیراً فیلمی دیده بودم با نام Adaptation که داستان فوق العاده ای داشت. از آنها که نویسنده خودش را درگیر داستان میکند. اگر نویسنده فیلمنامه (چارلی کافمن) را بشناسید در دیگر فیلم هایی که نوشته کارهایی شبیه به این انجام داده، مثلاً در فیلم Being John Malkovich در دنیایی از ناممکن ها جای فاعل و مفعول یا جای بیننده و ارائه دهنده با هم عوض میشود. نکتۀ چهارم این بود که فکر کردم این کتاب هم اینچنین است. [حالا و پس از خواندن کتاب میفهمم که کار شما از اساس متفاوت است. کافمن داستان مینویسد و شما واقعیت.]
توضیحی برای خوانندگان
قصد نویسنده چیست؟ نقل داستان یا نقل مفاهیم آموزشی؟ این سؤالی است که وقتی شروع به خواندن کتاب میکنید ممکن است برای شما پیش بیاید. اما پس از خواندن تنها چند صفحه از کتاب یقین پیدا می کنید که قصد نویسنده نقل داستان نیست. در همان صفحات ابتدایی به شما گفته میشود که این که دارید میخوانید یک پژوهش است، هرچند پژوهشی است دربارۀ یک حسرت انسانی و تجربه ای شاید بسیار خصوصی. موضوع آن یک گزارۀ ساده است که همان عنوان کتاب است. روش پژوهش به شما معرفی میشود؛ فرهنگ نگاری روایی از نوع تحلیلی. سپس تفاوت های ظریف آن با دیگر روش ها، انواع روش های مشابه، نکات ظریف پژوهش های فرهنگ نگاری، روش شناسی این روش، مشخصه های پژوهش های روش شناختی و... و همۀ اینها توضیح داده میشود. این عبارت های ملال آور علمی آکادمیک شما را خسته می کنند و شما به فکر رها کردن کتاب می افتید. مثل همۀ کتاب هایی که به پایان نرساندید. این بدین معنی نیست که کتاب، کتاب خوبی نیست و ارزش خواندن ندارد. مطلقاً نه. حقیقت این است که من فکر میکنم کتاب، کتاب فوق العاده ایست. اما نه برای من. من روش شناختی نمی دانم. من فقط داستان می خوانم و از آنها لذت می برم. بله برای دانشگاه ها کتاب خوبی است، اما نه برای امثال من. کار شما به جایی می رسد که کتاب را رها می کنید یا حتی از خریدن آن پشیمان می شوید. اما همۀ اینها قبل از این اتفاق می افتند که به بخش روایت برسید. اگر موفق شوید و کتاب را تا اینجا تحمل کنید به جایی می رسید که من دوست دارم کتاب دوم بخوانم. کتابی زیبا با نثر روان و صمیمی و حس نزدیکی که به شما منتقل می کند. این آن چیزی است که امثال من دوست دارند بخوانند. عواطف انسانی، احساس شکست، احساس شور و شعف، وصف حوادثی که در زندگی ما رخ می دهند و ما را به واکنش می طلبند.
کتاب دوم کتاب خوبی است و با آن ارتباط برقرار می کنید. با این وجود خیلی زود تمام می شود. لذتی که از مطالعه آن برده اید باعث می شود بیشتر از آن بخواهید، اما آیا چیزی که به کتاب اضافه می شود آن را بهتر می کند؟ گمان نمی کنم. نوشتن کتابی بزرگتر چالش جدیدی است و باید دید نویسنده اگر آن را قبول کند، چگونه خواهد نوشت. اما من فکر می کنم که بهتر نمی شود. به نظر من در چند ناحیه از کتاب همین ایجاز است که آن را زیبا کرده. پاراگراف خاصی در ذهنم نقش بسته که مربوط میشود به دوران پس از زندان و دانشگاه خانم بهاردوست. زمانی که یک یاغی بوده. دربارۀ این دوره توضیح زیادی داده نشده و در نهایت به این پاراگراف اکتفا می کند:
|
ورود من به تجربه هایی که به شکستن ناسزاوار عزت نفس دیگران منجر شد و ورود دیگران به تجربه هایی که به شکستن حرمت انسانی من انجامید. بی پروا به آتش نزدیک شدن برای گرم کردن دست ها و گاه سوختن را تجربه کردن و بعد به تماشای دست های سوخته نشستن. |
آنقدر زیبا و پر رمز و راز است که فکر می کنم تا آخر عمر آن را به خاطر بسپارم. دوست دارم توضیح بیشتری جویا شوم ولی می ترسم زیبایی آن از بین برود. با این حال هنوز هم دوست دارم بیشتر بدانم.
بعد کتاب دوم به پایان می رسد و دوباره برمیگردید به تحلیل و تفسیر و پژوهش. تحلیل مسئله و داده ها، تفسیر ابعاد گوناگون مؤثر بر نویسندگی، تعریف تجربه، تعریف نقد، مشکلات نقد، مشکلات نشر، چگونگی تأثیر آنها، ارتباط همۀ اینها با «تجربۀ زیسته» نویسنده و...
اما وقتی صفحات را یکی یکی پشت سر می گذارید به آرامی با این جنبۀ آموزش مدارانه و منتقدانۀ کتاب ارتباط برقرار می کنید و عمیقاً به ضعف سواد ادبی و سواد نقد، محدودیت های نشر، خلأ عظیم گفت و گو در جامعه، راه بیراهه و ناکارآمد نظام آموزشی در پرورش استعداد ها و پدیدۀ اتلاف پی می برید. شاید دلیل این همه مشکلی که در کشور ما هست، همین ها باشد. «باید کاری انجام داد.» این چیزی است که کتاب تلویحاً میخواهد بگوید. و من فکر می کنم نویسنده در اثبات حقانیت این انگیزه موفق بوده.
بهار رهادوست رسالت خود برای تعالی ادبیات فارسی را انتقال می دهد، نگرانی هایش را با مخاطبانش تقسیم می کند و با خیالی آسوده و بالی سبک، مسئولیت فرهنگ سازی و آموزش هم نوعانش را با سربلندی کنار می گذارد و بار دیگر آن شور دیرینه اش را هنرمندانه به نمایش میگذارد. حالا دیگر به وضوح می بیند که «هدفش تحقق بخشیدن به خلاقیت بالقوه اش بوده نه بزرگ شدن» و «نویسنده های بزرگ هرگز سودای بزرگ بودن در سر نداشته اند، آنها بزرگ اند و می نویسند چون ادامۀ زندگی شان وتحقق وجودشان موقوف به نوشتن است.»
در انتها «نوعی پیشنهاد برای پژوهش آینده» برای خوانندگان کتاب مطرح می کند که به وضوح نشان می دهد که کتاب برای من نوشته نشده. من «سواد ادبیات» ندارم و پژوهش ادبی به قامت من نمی خورد. اما این موضوع مانع ارتباط شما با انگیزۀ نویسنده و ضرورت آن نمی شود. در واقع کتاب شما را با این احساس رها می کند که ای کاش میشد به طریقی کمک کنید.
اگر بنا بر نرسیدن است چرا باهم راه نرویم؟ اگر سرشت ما را با تنهایی زده اند چرا باهم تنها نباشیم؟ اگر دلتنگیم چرا آواز نخوانیم؟ چرا فریاد نزنیم؟