بعد از ظهر بی حادثه

اگر میدانستید چقدر اتفاقات بد ممکن بود امروز برای شما اتفاق بیافتد و نیافتاد، درک میکردید که یک بعد از ظهر بی حادثه یک دستاورد است.

اگر میدانستید چقدر اتفاقات بد ممکن بود امروز برای شما اتفاق بیافتد و نیافتاد، درک میکردید که یک بعد از ظهر بی حادثه یک دستاورد است.
گوزنه یا موس یا هرچی... از تو ویکیپدیا میشه اینو راحت فهمید. اما چقدر تنهایی و دلتنگی این گوزن یا موس یا هرچی جذابه. آخه مگه چقدر میشه شادی و مثبت اندیشی و بگوبخندها و دورهمی ها رو تحمل کرد؟ میان میگن غمگین بودن طبیعیه ایرادی نداره و هرکسی بالاخره یه وقتایی احساس تنهایی میکنه ولی تموم میشه میگذره. اما من خود دلتنگی رو دوست دارم. هرقدر بیام این علاقه ام رو باز کنم و توضیحات اضافی بدم فایده نداره. فقط به این تابلو نگاه کنید...

احساس دلتنگی با اعماقم عجین شده و من مطمئنم تنها نیستم. هستن کسایی که مثل من دلشون میخواست یه گوزن یا موس یا هرچی باشن تنها تو یه جنگل پر ستاره.
ونسن ونگوگ در یکی از نامه های متعدد خود، برای خواهرش ویل اینگونه توضیح میدهد:
«رنگ هایی که در شب وجود دارند از روز هم غنی تر هستند، اگر دقت کنی می بینی که برخی ستاره ها به رنگ زرد لیمویی اند، بعضی هایشان درخششی صورتی یا سبز و یا برق آبی رنگ "فراموشم مکن"1 دارند. نمی خواهم بیش از حد بر این موضوع تمرکز کنم ولی واضح است که گذاشتن نقطه های ریز سفید روی زمینه ای سورمه ای کافی نیست.»
او از پروانس نامه می نوشت و احتمالاً مشغول نقاشی شب پرستاره (شاید مشهورترین تابلو جهان) بود.

پروانس منطقه ای در جنوب فرانسه است که به مناظر فوق العاده زیبا، تنوع منظره ها از گندم زار ها و زیتون زار ها و درختان سرو گرفته تا تپه های رنگارنگ، و هوای آفتابی و آسمان آبی سیر مشهور است. تقریباً همۀ نقاشان مطرح قرون 19 و ابتدای 20 برای نقاشی مرتب به اینجا می آمدند. ماتیس، گوگن، سزان، رنوا، مونک، مونه، پیکاسو و... .
تصور عموم مردم از نقاشی این است که هنرمند چیزی تولید کند که "شبیه" باشد. لذا در مواجهه با آثاری مثل آثار ونگوگ شوکه میشوند. چیزی که آنها از آن غافل اند این است که شباهت امری است فریبنده. شما هیچ وقت نمیتوانید چیزی بیافرینید که شبیه باشد. واقعیت خیلی وسیع تر از آن است که در یک تابلو گنجانده شود. هر تابلو تنها بخشی از واقعیت را ثبت میکند. برای برخی هنرمندان مهم این است که رنگ های غالب سوژه و اندازه های دقیق آن نمایش داده شوند و برخی مانند ونگوگ این جزئیات را پیش پا افتاده و تکراری میدانند و در عوض سعی میکنند نکاتی را در سوژه به ما نشان دهند که ما در نگاه اول از آنها غافلیم.

نتیجۀ طبیعی این پروسه این است که اندازه ها و دیگر جزئیات دچار اعوجاج و یا حذف میشوند. در نقاشی زیر ببینید چگونه ونگوگ، به زیبایی، حرکات و پیچش های برگ های درختان و خوشه های گندم را در نقاشی گنجانده.

کاری که یک هنرمند خوب میتواند در یک نقاشی انجام دهد این است که چشمان ما را به چیزهایی باز کند که ما به خودی خود از آن غافلیم. ما به ندرت به اطراف خود نگاه میکنیم چون برای تمام اجسام و مناظر اطراف خود اسم گذاشته ایم و یک تصویر کلی از آنها در ذهن خودمان داریم و خیال میکنیم با همه آنها آشنا هستیم. لیکن دیدن تابلویی مانند تابلوی "شکوفه های بادام" باید ما را وادار کند درختچۀ انجیر یا تاک باغچه را متفاوت تر ببینیم؛ گویی که اولین بار است با چنین موجودی مواجه شویم.

این به ما کمک میکند شگفتی مان را از جهان اطرافمان بازیابیم و از زیبایی و منحصر به فرد بودن آن لذت ببریم. همانطور که پیکاسو گفته: «همه کودکان هنرمندند، مشکل این است که چگونه وقتی بزرگ میشوید هنرمند بمانید.»
1 فراموشم مکن نام گلی است که در پست بعدی توضیح کوتاهی در باره آن خواهم داد.

اسم این تابلو اتومات (Automat) است. زنی را نشان میدهد که نیمه شب به تنهایی در یک کافه نشسته و روی میز رویه سنگی سرد و سفیدی قهوه میخورد. ردیف چراغ های سایه بان بیرون پنجره، سایه بان پنهانی را به تصورمان می آورد که سه یا چهار متر جلو آمده و این نشان می دهد کهاحتمالاً کافه یا رستورانی سر راهی است و مقداری از جاده فاصله دارد. زن تنها و غمگین است و از لباس هایش پیداست که در یک شب سرد زمستان از خانه بیرون زده تا تنهایی خود را با فضای تنهای رستورانی شبانه روزی التیام بخشد. اگر بخواهیم تصویر دورتری از این زن تخیل کنیم به راحتی میتوان متصور شد که در کنار او و چند میز این طرف یا آن طرف تر مردان و زنان دیگری در تنهایی خود فرو رفته اند. انزوای مشترکی که فشار روحی این حقیقت که همۀ آنها تنها هستند را کاهش میدهد. وقتی احساس تنهایی می کنیم، دانستن اینکه افراد دیگری هم به همان اندازه (اگر نه بیشتر) تنها هستند به ما آرامش میدهد. این افراد ناشناخته این قابلیت را دارند که به ما فرصت می دهند تا با خیال راحت تسلیم غم و اندوه شویم. چیزی که کانون گرم خانواده از آن عاجز است.
خالق این اثر، ادوارد هاپر(1882-1967) است. او به زیبایی و ماهرانه ما را وادار به ساختن داستان هایی دربارۀ این زن میکند. مثلاً دستکش را فقط از یکی از دست هایش در آورده و به شکلی فنجان را با آن دست گرفته که می توان حدس زد بسیار مواظب است فنجان در دستش نلرزد. این اضطراب را او احتمالاً از خانه با خود به همراه آورده، جایی که اصولاً باید منبع آرامش و انرژی عاطفی او باشد. اما به نظر میرسد خانه به این زن خیانت کرده است.
این تابلو دربارۀ غم و تنهایی و اندوه است اما با این وجود اندوه این زن به هیچ وجه ما را اندوهگین نمیکند. بلکه برعکس ما بیشتر به او عاشق میشویم. تابلو ما را در جبهۀ این زن قرار می دهد و از ما میخواهد با او همدلی کنیم. همدلی با یک غریبه. غریبه ای که از خودی ها گریخته و با این حال هنوز هم زیبا و صمیمی است. ایستادن در جبهۀ یک غیر خودی در تقابل با خودی ها از اصلی ترین درون مایه های نقاشی های هاپر است. او مخالف فضای گرم خانواده نیست بلکه فقط سعی میکند به ما یادآوری کند که ما در خانواده هم به طور کامل درک نمیشویم. ما اساساً موجودات تنهایی هستیم که توسط خانواده و عشق اغوا میشویم. و این یکی از خواص هنر خوب است که به ما بیاموزد که نه تنها این اندوه و تنهایی را قبول کنیم بلکه حتی آن را دوست بداریم.
پدر ادوارد هاپر تاجر موفقی بود و اصرار داشت که ادوارد هنر های تجاری را بیاموزد. او از این موضوع متنفر بود و به بهانه آشنا شدن با هنر فرانسه مرتباً به آنجا می رفت. اما آنجا مو فق نشد با نقاشی ها ارتباط برقرار کند. در عوض به گشت و گذار می پرداخت. با قایق از سن بالا و پایین می رفت و در خیابان ها بازی کودکان را مشاهده میکرد. سال 1913 به نیویورک نقل مکان کرد و در آنجا مشاهده کرد که زندگی شهری چقدر شلوغ و در عین حال منزوی است. ده سال در نیویورک نقاشی میکرد ولی اوضاع خوبی نداشت. نقاشی هایش به فروش نمیرفت و برای الهام گرفتن از سوژه ها به تکاپو می افتاد.

در حوالی چهل سالگی او اتفاق جالبی افتاد. ادوارد با دختر نقاش زیبایی به نام جوزفین آشنا شد. با هم به گشت و گذار می پرداختند و نقاشی میکردند. در نهایت با هم ازدواج کردند و ادوارد دیگر از تنهایی درآمد.
البته مثل اکثر رابطه ها، او هم خیلی زود متوجه شد که ازدواج، او را از انزوا بی نصیب نگذاشته. گاهاً احساس تنهایی میکرد و در زندگی جنسی هم با جوزفین ناهمانگی داشت. جوزفین ترجیح میداد با گربه اش وقت بگذراند.
او پی برد که حتی وقتی کسی شما را واقعاً دوست بدارد، باز هم بخشی از شما احساس تنهایی خواهد کرد.

پی بردن به این نکته نقاشی هایش را زیباتر هم میکند. در اینجا هنر ادوارد هاپر خاصیتی التیام بخش پیدا میکند و به ما یادآوری میکند که احساس تنهایی اشکالی ندارد و لازم نیست از آن سرخورده شویم. ما با دیدن اندوه تابلو های اندوهبار هاپر میتوانیم بازتاب اندوه خودمان را ببینیم و از طبیعی بودن این احساسات مطمئن شویم.

بعد از ازدواج، ادوارد هاپر به موفقیت هایی رسید. در دوران رکود بزرگ دهۀ 30 بر سر تابلو های او میان مشتریان رقابت ایجاد میشد و در فستیوال ها جوایز معتبری نصیب او شد. با این وجود او همچنان درونگرا باقی ماند و از دریافت جوایز و مصاحبه ها و هرگونه حضور در مراسم عمومی سر باز میزد. او در سال 1967 از دنیا رفت و با اینحال، نقاشی های او همچنان روح های آشفتۀ بسیاری را آرام میکند.