من همیشه سعی می کنم مؤدب و متواضع باشم (یا حداقل خودم رو اینطوری نشون بدم). میدونی زیاد دست خودم نیست، اینجوری راحت ترم. بعضی وقتا متوجه میشم دارم با کسایی مؤدب و محترمانه برخورد میکنم که اصلاً محترم نیستن (از اونایی که احتمالاً بعداً پیش خودشون میگن این دیگه چقد اسکل بود). اینا رو دارم میگم چون فکر میکنم این مشکل تنها من نیست، من مطمئنم خیلیا تو دنیا هستن که اخلاقی مثل من دارن. نقطۀ مقابل آدمایی مثل من، کسایی هستن که زیاد به رعایت کردن بقیۀ افراد اهمیت نمیدن. برای اونا فقط افرادی مهم هستن که به یه نحوی قدرت یا پول و مقام داشته باشن. در طول تاریخ، فلاسفه و ادیان مختلف و عقلا همه، گروه شبیه من رو می ستودن و گروه دیگه رو محکوم میکردن. اما توی قرن 19 یه فیلسوف آلمانی اومد به اسم فریدریش نیچه و یه نظر کاملاً متفاوتی رو ارائه کرد. با اینکه ایده هاش در زمان حیاتش طرفدارای زیادی نداشت، ولی بعدها تیزبینی و ذکاوت ایده هاش تمام اروپا رو متحیر کرد. در اینجا من سعی میکنم بعضی از مهم ترین ایده هاش رو (تا اونجا که خودم تونستم درک کنم) بیان کنم:
1. شوپنهاور
آرتور شوپنهاور یک فیلسوف آلمانی قرن 19 است که موقعی که نیچه 16 ساله بود از دنیا رفت. 5 سال بعد نیچه مفتون فلسفه او شد. او فیلسوفی است که بیش از همه به نا امیدی مشهور بود. نا امیدی اش در حدی عمیق بود که آدم را به خنده می اندازد:
«حقیقت این است که این دنیا نمی تواند کار یک موجود مهربان باشد، بلکه برعکس، کار یک شیطان است. او مخلوقاتی را به این دنیا آورده تا از تماشای رنج بردنشان لذت ببرد.»
شوپنهاور را برای معرفی کردن بودا به جهان غرب و برای خلق شاهکارش، "جهان به مثابۀ اراده و بازنمود" می شناسند. او در این کتاب، ارادۀ (یا غریزۀ) زندگی را معرفی می کند (Wille zum Leben) و نقش آن را در پیش بردن زندگی انسان و به خصوص نقش آن را در عاشق شدن انسان تشریح میکند. از آنجا که توضیح کامل عقاید وی مقدور نیست، فقط این را ذکر میکنم که اساس فلسفۀ او این است که رضایت خاطر و خوشبختی سرابی بیش نیستند. ارادۀ زندگی این سراب را در ذهن ما می نشاند تا به پیشبرد هدف خود که همان حفظ و تکثیر نوع بشر است، برسد. راه حلی که شوپنهاور برای این مسأله مطرح میکند یکی زهد و دوری از دسیسه های این ارادۀ زندگی است و دیگری تسلی یافتن توسط هنر و فرهنگ و فلسفه.
نیچه تا مدتی کاملاً پیرو تعالیم شوپنهاور بود.
2. ارزش های تصدیق کنندۀ حیات
نیچه تدریجاً متوجه پارادوکسی در تعالیم شوپنهاور شد. او به شخصیت های بزرگ اطراف خود نگریست و دید که بعضی از آنها واقعاً به رضایت خاطر و خوشبختی معقولی رسیده بودند. او به زندگی اشخاصی چون ناپلئون بناپارت، استاندال، گوته، مونتنی و ژولیوس سزار نگریست و سعی کرد خصوصیات آنها را شناسایی کند. چیزی که بیش از همه توجه او را جلب کرد ارزش های آنها بود. او ارزش هایی که در این شخصیت ها یافت می شد را ارزش های تصدیق کنندۀ حیات نامید. قدرت، شهرت، شور جنسی و ثروت از جملۀ این ارزش ها بودند. نیچه متوجه شد در حالیکه این ارزش ها فرد را به تحقق شخصیت واقعی خود می رسانند، در مقابل آنها، ارزش هایی قرار داشتند که در خدمت اجتماع بودند. تواضع، بخشندگی، گذشت و قناعت از جملۀ این ارزش ها هستند. این ارزش ها به تحقق شخصیت کسی کمک نمیکنند، لذا تنها چیزی که از آنها تولید میشود جامعه ایست پر از افراد متوسط (و از نظر نیچه بی ارزش).
3. راه رسیدن به خوشبختی واقعی
نیچه یکی از مؤلفه های اصلی خوشبختی را بدبختی میدانست. او بر این نکته اصرار داشت که برای اینکه بیشترین خوشبختی و رضایت خاطر را تجربه کنیم ناگزیر به تجربۀ نهایت بدبختی هاییم:
«به زندگی بهترین و بارور ترین انسان ها و ملت ها نگاه کنید و از خود بپرسید آیا درختی که می خواهد سرفراز و پابرجا باشد می تواند با هوای بد و طوفان ها روبرو نشود؟ آیا دشمنی های بیرونی، مقاومت های خارجی، تمام انواع نفرت، حسد، لجاجت، بدگمانی، سرسختی، حرص و خشونت، جزو موارد مساعدی نیستند که بدون آنها هیچ چیز، حتی شرافت و فضیلت هم نمی تواند چندان رشد کند؟»
«انتخاب با شماست: یا کم ترین ناخوشی ممکن و به عبارت دیگر، نداشتن درد و غم؛ یا بیشترین ناخوشی ممکن به عنوان تاوان خوشی ها و شادی های مفرطی که تا امروز به ندرت کسی لذت آن را چشیده است!»
دوستان زیادی دارم که از من سؤال میکنند چگونه زبان انگلیسی خود را تقویت کنند. میخواهند زبان انگلیسی را به خوبی من یاد بگیرند. من که نه به کلاسی رفته بودم و نه از نرم افزار یا کتاب خاصی استفاده کرده بودم چیزی برای گفتن به آنها ندارم. دلیل اینکه من زبان انگلیسی را توانستم خیلی خوب یاد بگیرم ناشی از آمادگی روانی عمیق و کاملاً شخصیِ من بود برای تحمل رنج و مصائب نفهمیدن و تلاش برای فهمیدن.
نیچه سعی می کرد همین را بگوید. که فهمیدن از مصائب ناشی از نفهمیدن نشأت می گیرد. و اگر نمی خواهید از نفهمیدن و رنج ناشی از آن شروع کنید، هیچگاه نخواهید فهمید:
«چیز های خوب و بد، گرچه به ظاهر متضادند اما موذیانه به هم مربوط و وابسته و در هم تنیده اند؛ چه بسا از یک گوهرند، چه بسا!»
او به خصوص از وابسته دانستن موفقیت به استعداد های فردی بیزار بود:
«از استعداد های مادرزادی و مستعد بودن سخن نگویید! می توان همه نوع انسان های بزرگ را نام برد که چندان مستعد نبودند. آنها عظمت را کسب کردند. از طریق ویژگی هایی "نابغه" شدند که هیچ انسانی دوست ندارد از آنها سخن بگوید، هرچند از فقدان آنها آگاه باشد.»
نیچه عواطف و امور منفی را مانند دانه هایی می دانست که اگر به خوبی باغبانی شوند می توانند گل های زیبایی بدهند. لذا اشتباه مرگبار این است که این احساسات منفی را از ریشه قطع کنیم. اشتباهی که به عقیدۀ او مسیحیت مرتکب شد.
4. مسیحیت
علیرغم احترام فراوانی که برای پدر کشیش خود قائل بود، نیچه به شدت مخالف مسیحیت بود:
«من مسیحیت را متهم می کنم. علیه آن وحشتناک ترین اتهامی را که تا کنون دادستانی بر زبان آورده اقامه می کنم. به نظر من، مسیحیت نهایی ترین شکل قابل تصور فساد است. کلیسای مسیحی هیچ چیزی را از فساد خود مصون نگذاشته. من مسیحیت را یگانه نفرین، لعنتی عظیم و یگانه تباهی ذاتی عظیم می نامم.»
دلیل این داد نامۀ شدید اللحن، به همان ارزش های تصدیق کنندۀ حیات بر میگشت. به اعتقاد او، مسیحیت انسان را از رسیدن به ارزش های تصدیق کنندۀ حیات باز می دارد. مسیحیت از نظر نیچه، ارزش های واقعی را وارونه کرده بود، طوری که دیگر، رنج ها و دشواری هایی که می توانند به خلق رضایت خاطر منجر شوند، تبدیل به فضیلت شدند و ارزش های واقعی در بهترین حالت مشکوک و در کل شیطانی خوانده شدند.
به روایت نیچه مسیحیت از اذهان بردگان ترسوی امپراطوری روم نشأت گرفته است. بردگان ترسویی که جربزۀ جنگیدن در راه چیزی که خواستار آن بودند را نداشتند لذا فلسفه ای بافتند که طبق آن، چیزی که می خواستند و نداشتند، مذمت و چیزی که از آن بهره مند بودند، ستوده شد. لذا به بیان صریح نیچه، مسیحیت ضعیف بودن را به خوب بودن، حقارت را به فروتنی، محرومیت از روابط جنسی را به نجابت، فرمانبرداری از افراد مورد تنفر را به اطاعت، و ناتوانی از انتقام گیری را به گذشت تبدیل کرد.
او اخلاق مسیحی را Sklavenmoral یا اخلاق بردگی و دین مسیح را Religion der Behaglichkeit یا مذهب راحت طلبی می دانست. چراکه داشتن چیزی را فضیلت می دانست که هرکسی دارا بود و در عین حال خواستن چیزی را شیطانی می دانست که هرکسی خواستار بود. نیچه در عوض میخواست ما به خواسته های خود وفادار باشیم و برای آنها مردانه بجنگیم. منظور او این نبود که همیشه میتوانیم به خواسته های خود برسیم. او میخواست ما خواسته های واقعی خود را بشناسیم و قهرمانانه برای آنها بجنگیم و فقط در این صورت میتوانیم رک و راست و با صداقتی شرافتمندانه به عزای نا کامی های خود بنشینیم.
البته این اخلاقیات مختص مسیحیت نیستند. همۀ ما گاهی اوقات، وقتی در رسیدن به چیزی که خواستار آنیم ناکام می مانیم چنین رویکردی اتخاذ میکنیم. وانمود می کنیم که از ابتدا خواستار آن نبودیم یا رسیدن به آن را مهم نمی دانیم. نیچه در عوض از ما میخواهد که علیرغم ناکامی، همچنان به خواسته های خود عشق بورزیم.
با وجود اینکه او در سراسر زندگی خود بدبختی های زیادی را متحمل شد، هیچگاه به خواسته های خود پشت نکرد. با وجود از دست دادن دوستانش همچنان داشتن دوستان را فضیلت میدانست. با وجود ناکامی در همسریابی همچنان یافتن همسر را بهترین خوش اقبالی ممکن میدانست.
5. الکل
نیچه به همان دلیلی که با مسیحیت مخالف بود با الکل هم مخالف بود:
«الکل و مسیحیت دو مخدر بزرگ اروپا هستند»
به عقیدۀ نیچه هم مسیحیت و هم الکل ما را از توجه به نقص های خودمان و دنیای اطرافمان باز میدارند و با بیحس کردن ما در برابر رنج هایمان، فرصت باغبانی کردن آنها و رسیدن احتمالی به رضایت خاطر را از ما دریغ میکنند. او خودش هیچگاه الکل نمی خورد.
6. حسادت
نیچه احترام زیادی برای حسادت قائل بود. او به خوبی میدانست که انسان ها فقط به کسانی حسادت می ورزند که خود را در جایگاه برابری با آنها می دانند. نیچه معتقد بود احساس حسادت تنها زمانی به ما دست می دهد که ما خود را قابل دستیابی به کیفیت های سوژه بدانیم. لذا این احساس را ابزار نشاندهندۀ بسیار مناسبی میدانست که میتواند به ما نشان دهد که قابلیت و خواستۀ واقعی ما چیست.
در حالیکه مسیحیت انسان را از داشتن چنین احساسی سرخورده و شرمگین می کرد، نیچه ما را وادار می کند تا حسادت هایمان را با دقت مطالعه کنیم. او نه طرفدار بی تفاوتی نسبت به حسادت ها بود و نه طرفدار عکس العمل در برابر آنها.
7. خدا مرده است
شاید مشهور ترین جمله ای که از این فیلسوف آلمانی به جا مانده است همین باشد: «خدا مرده است.» برخلاف تصور بعضی ها، او این جمله را با شادمانی بیان نکرده؛ برعکس او به تمام مشکلات انسانِ پس از دین آگاه بود. او به خوبی می دانست که با وجود تأمین شدن اکثر نیازهای روانی انسانِ ماقبل دورۀ روشنگری توسط دین، انسان مدرن با چالش های جدی ای روبروست. بر این اساس او پیشنهاد کرد که خلأ ایجاد شده ناشی از حذف دین، توسط فرهنگ پر شود. او امیدوار بود انسان مدرن با زیباییِ هنر تسلی یابد و با حکمتِ فلسفه عاقل شود. با این وجود او نسبت به دانشگاه های زمان خود بدبین بود و آنها را در انجام این وظایف مهم خود کم کار میدانست. او اعتقاد داشت موزه ها و دانشگاه ها که باید مراکز هدایت و تعالی انسان باشند، از زندگی های روزمره و چالش های انسان های مدرن فاصلۀ زیادی گرفته بودند. [فاصله ای که حالا و بیش از یک قرن پس از مرگ نیچه چه بسا بیشتر هم شده است.]
8. ابر انسان
یکی دیگر از مفاهیم جالب فلسفۀ نیچه مفهوم Übermensch یا ابر انسان است. او واقع بین بود و به خوبی میدانست که انسان در خوشبخت کردن خود ناکام خواهد ماند. لذا به این فکر افتاد که اگر انسانی که از میمون تکامل یافته بود و از لحاظ آگاهی، آزادی، تمدن و علم بر میمون برتری یافته بود، اگر این تکامل ادامه داشته باشد چه اتفاقی برای انسان آینده خواهد افتاد. شخصیت زرتشت او در کتاب "چنین گفت زرتشت" در مورد این ابر انسان آینده بحث می کند:
«بشر از بوزینه تکامل یافته، اما بوزینه چیست در برابر انسان؟»
نیچه بیشتر به تکامل روانی بشر علاقه مند بود، لذا سعی کرد خصوصیات روانی ابر انسان را رمز گشایی کند. او برای این کار هم به خصوصیات روانی شخصیت های بزرگ مورد علاقۀ خود همچون گوته که از نظر نیچه نزدیک ترین شخص به ابر انسان بود نگاه کرد و به این نتایج شگفت آور رسید:
- ابر انسان ارزش های خودش را خودش می سازد و ذهن مستقلی دارد. به چیزی که دیگران اهمیت می دهند اهمیت نمی دهد و راه خودش را می پیماید.
- ابر انسان می داند که برای رسیدن به اهداف متعالی ممکن است مجبور شود به دیگران آسیب برساند. او از این منظر به طرز برنامه ریزی شده ای خودخواه است.
- ابر انسان در صدد براندازی نظام ارزشی جهان به نفع ارزش های باستانی است.
- ابر انسان می داند که درک کردن دیگران سخت است و لذا ممکن است اغلب تنها باشد.
- ابر انسان از موفقیت دیگران کینه نمی گیرد و قبول دارد که رنج کشیدن بخش جدایی ناپذیر موفقیت است.
- ابر انسان نسبت به ضعفا با ملایمت رفتار می کند، چون از قدرت خود نسبت به آنها آگاه است.
- ابر انسان شور جنسی بیشتری نسبت به حد معمول دارد.
- ابر انسان متواضع نیست بلکه به توانایی های خود می بالد.
- ابر انسان به دنبال رستگاری نوع بشر بوسیلۀ هنر و فرهنگ است.
ایدۀ ابر انسان ایده ای فوق العاده برای ماست تا درک خود را از نسخۀ ایده آل خودمان تنظیم کنیم. لذا وقتی از ابر انسان در حال دور شدن بودیم می توانیم بدانیم که مسیر را اشتباه طی میکنیم و باید در انتخاب هایمان تجدید نظر کنیم.