AMOR FATI

نیچه میگه اگه زمان بینهایت باشه، پس احتمال تکرار جهانی دقیقاً با همین مشخصات و دقیقاً با همین اتفاقات صفر نیست. و اگه صفر نیست پس بیشماره. پیشنهاد می‌کنه زمان رو یک حلقه بسته تصور کنید که بینهایت بار تکرار میشه. بازگشت ابدی، یا Ewige Wiederkunft.
میگه تصور کنید این لحظه از زندگی شما، اتفاقاتی که برای شما میوفته در تکرار دائم هستن. بزرگ بودن از نظر نیچه اینه که عاشق تک تک لحظات زندگی باشید. و باوجود همه بدبختی‌ها و سختی‌هاش نخواهید حتی یک ذره هم از اون تغییر کنه. عشق به سرنوشت، یا Amor Fati.

اینجا نیچه از جفت چندتا چاله فکری رد میشه، بدون اینکه توی اونا بیوفته:
۱. با اینکه قائل به سرنوشت و تکرار ابدی بود، اختیار رو از خودش سلب نکرد. ما میتونیم تصمیم بگیریم چه رفتاری داشته باشیم، با اینکه اون رفتار قبلاً توسط خود ما تکرار شده. این باعث نمیشه این تصور غلط پیش بیاد که من اختیار ندارم.

۲. رنج از نظر نیچه ضروریه، ولی فضیلت نیست. نمیگه رنج خوبه. میگه رنج هست و برای مواجهه با دنیا ضروریه. اگه رنج رو ارزش بدونی همون اندازه از سرزندگی محروم میشی که اگه از رنج فرار کنی.

۳. با اینکه برای خودش اختیار قائله، اما سرنوشتش رو از خودش جدا کرده. نمیگه این منم که باعث سرنوشتم هستم. میگه سرنوشت چیزیه که بر من اتفاق افتاده. و من باید نه تنها اونو بپذیرم، بلکه عاشقش باشم.

۴. خوب و بد رو از همدیگه جدا نمیدونه. عاشق سرنوشت بودن یعنی عاشق خوب و بد اون بودن. نه چون بد هم خوبه، بلکه چون بد و خوب با همدیگه هستن‌. ما اونارو با فاصله تجربه می‌کنیم، ولی اونا باهمدیگه هستن. یکی هستن.

 

متن قطعه ۲۷۶ از حکمت شادان، کتاب چهارم:

«آمور فاتی، از این پس عشقم همین باد! نمی‌خواهم علیه آنچه منفور است جنگ به راه بیاندازم. نمی‌خواهم متهم کنم؛ نمی‌خواهم حتی متهم‌کنندگان را متهم کنم. تنها شکل نفی کردنم روی گرداندن باشد. و روی‌هم‌رفته و به طور کلی: آرزو دارم روزی فقط یک بله‌گو باشم.»

 

„Amor fati: das sei von nun an meine Liebe! Ich will keinen Krieg gegen das Hässliche führen. Ich will nicht anklagen, ich will nicht einmal die Ankläger anklagen. Wegsehen sei meine einzige Verneinung! Und, Alles in Allem und Großen: ich will irgendwann einmal nur noch ein Ja-sagender sein!“
 

غیرتاریخی مثل گاو

نیچه توی کتاب «در باب سودمندی یا ناسودمندی تاریخ برای زندگی» میگه بشر یا جامعه به دو شکل میتونه وجود داشته باشه: تاریخی و غیرتاریخی

غیرتاریخی یعنی مثل گاو. این مثال رو خود نیچه میاره و چندین صفحه درباره زندگی شاد گاوها صحبت میکنه. خصوصیت گاو اینه که حافظه نداره و در لحظه زندگی میکنه (برعکس انسان نگون بخت که نمیتونه فراموش کنه و مجبوره مدام فرآیند شدن رو تکرار کنه). گاو هست. بدون غل و غش، بدون اینکه تلاش کنه چیزی رو پنهان کنه، صادقانه فقط هست.

تاریخی یعنی مثل کسی که نمیتونه چیزی رو فراموش کنه. کسی که مدام گذشته و بیگانه رو به اکنون پیوند میده. کسی که توی تک تک پدیدارهای اکنون نمود تکرار گذشته رو میبینه. اینها گاو رو می‌بینند و ازش میپرسن «چرا من رو که نگاه میکنی بهم نمیگی چطور شاد زندگی میکنی؟» گاو میخواد بهشون بگه «چون همیشه چیزی که میخوام بگم رو یادم میره.» اما حتی همین جواب رو هم یادش میره. و مرد تاریخی رو توی شگفتی خودش رها میکنه.

البته این دو تا انتهاهای یک طیف هستن و هیچ جامعه‌ای نمیتونه کاملاً تاریخی یا کاملاً غیرتاریخی باشه

نیچه میگه هر دوتای اینا برای بشر و جامعه ضروری هستن. بودن تاریخی برای پیشرفت ضروریه. اینکه جامعه بشری نسبت به گاو پیشرفته تره رو ما مدیون بودن تاریخی مون هستیم. مدیون به یادآوری تجربه‌های گذشته‌مون و تأثیرگذاری اون توی اکنون ما. مشکل بودن تاریخی اینه که زنده نیست. اکت نداره. نیچه میگه تمام اکت‌های تاریخی از بودن‌های غیرتاریخی نشأت گرفتن. بودن‌های غیر تاریخی نه تنها منشأ تمام حرکت‌های ناعادلانه، بلکه منشأ تمام حرکت‌های عادلانه نیز هستند.

«هیچ هنرمندی تابلوی خود را رنگ نمی‌کند، هیچ ژنرالی به پیروزی نمی‌رسد، و هیچ مردمی به آزادی نمی‌رسند مگر اینکه آن را به شکلی غیرتاریخی بخواهند و برای آن به شکلی غیرتاریخی تلاش کنند. به زبان گوته، کسی که عمل می‌کند، همیشه بدون وجدان است، و بدون آگاهی. او همه‌چیز را فراموش می‌کند تا یک چیز را انجام دهد. لذا کسی که عمل می‌کند عملش را بینهایت بیشتر از آنچه سزاور است دوست دارد. بهترین و والاترین اکت‌ها همیشه در چنین فضای مملو از عشق انجام می‌گیرند. حتی اگر اکت بالایی داشته باشد، باز هم نمی‌تواند شایسته چنین عشقی باشد.»

پس نتیجه می‌گیریم باید هم تاریخی باشیم و هم غیرتاریخی. اما چقدر تاریخی و چقدر غیرتاریخی؟ نیچه میگه بر اساس ظرفیت هر شخص یا هر جامعه‌ای. به ظرفیت شخص و جامعه می‌گفت «قدرت پلاستیکی» Plastische Kraft یعنی اون اندازه‌ای که میتونی از گذشته اطلاعاتی که به درد اکنون بخوره استخراج کنی و همزمان از اونا استفاده کنی. هر دو شرط باید برقرار باشن، یعنی هم به درد بخوره و هم استفاده بشه. از طرفی تاریخ برای پیشرفت ضروریه. و از یه طرف دیگه نباید تاریخ رو زیاد جدی گرفت، چون اصل زندگی و اکته. و ما باید این تعادل رو برقرار کنیم.

نیچه یه درخت رو مثال میزنه. درختی که ریشه‌های خودشو فراموش میکنه محکوم به کوچیک موندنه. و درختی که برگ‌هاش رو فراموش میکنه محکوم به خشک شدنه. (برگ‌های درخت غیرتاریخی، و ریشه‌هاش تاریخی هستن.) درختی که فقط به ریشه خودش میرسه از بالا و از برگ‌های خودش خشک میشه و کم کم حتی ریشه‌هاش هم خشک میشن. و درختی که فقط به برگ‌هاش رسیدگی میکنه محکوم به شکست خوردن و تکرار شکست‌هاشه. بدون اینکه پیشرفتی حاصل بشه.

در جواب وهاب

توی کامنتای پست قبلی بحثی باز شد با دوستی به نام وهاب. اگه دوست داشتید میتونید پی ماجرا رو از همونجا بگیرید. اینجا فقط ادامه اش رو مینویسم:

1

 

این تحلیل شما از شخصیت من احتمالاً صحیحه. باید از شما تشکر کنم. من خیلی وقتا به کتابها و فلسفه و هنر پناه آوردم. درست هم گفتین پناهگاه خوبی بوده. اما به نظر میرسه تلویحاً میخواستین بگین که من از اینا فقط برای فرار استفاده میکنم. صحیح نیست. من اینارو تو زندگیم پیاده میکنم. اگه من برای ایده ها اهمیت بیشتری قائلم فقط بخاطر اینه که فکر میکنم ایده ها به اعمال آدم معنا و مفهوم میدن و اعمال رو پایدار تر میکنن.

من یه دوستی دارم فوق العاده خوشتیپ، خوش معاشرت و با اعتماد به نفس. متاهله ولی عاشق خانماست. من همیشه بش حسودیم میشد. دیشب جایی عروسی دعوت بودیم. خانمش نبود. رضا هم خیلی سریع با پیشخدمتای تالار گرم گرفت. دخترا همیشه خیلی زود جذبش میشن. داشتم نگاش میکردم. اینجور مواقع وجه دیگۀ خصوصیاتش بیشتر خودنمایی میکنه: غرور و تکبر، خودبینی، بی وفایی نسبت به خانمش. داشت کم کم ازش متنفر میشدم که نیچه اومد توی ذهنم. نباید از رضا بدم میومد. من صرفاً داشتم یه فضیلتی میدیدم که خودم ازش محروم بودم. من به رضا حسودیم شده بود و باید به این موضوع اعتراف میکردم. اومدم تو حیاط تالار، یکی از پیشخدمتا اونجا بود. دختر جذابی بود. اینکه تنها اونجا ایستاده بود جذابترش میکرد. سعی کردم از کنارش رد بشم. نگاهایی با هم رد و بدل کردیم. با موبایل حرف میزد. مطمئن نبودم واقعاً حرف میزد یا داشت ژست میگرفت. دوباره رفتم سمتش. نزدیکش ایستادم و وقتی به سمتم چرخید بش گفتم موبایلت و قطع کن. با چشمای درشتش بم زل زد. گفت «چی؟» گفتم «موبایل اینجا ممنوعه.» پیش خودم داشتم فکر میکردم عجب غلطی کردم، الانه که آبروریزی بشه. ارتباط چشمیم رو حفظ کردم. روشو برگردوند، موبایلشو قطع کرد، بعد دوباره برگشت گفت «چی میخوای آقا؟» «هیچی، میگم درست نیست شما که حقوق حلال میگیرید مهمونا رو ول کنید بیاید با موبایل صحبت کنید.» همونطور تو چشمای همدیگه زل زدیم. گفت «باشه الان میام، شما بفرمایید.» سرخورده برگشتم تو سالن پیش رضا نشستم. یه لبخند زدم و ازش پرسیدم «وجداناً چطوری دخترا عاشقت میشن؟»

 

2

 

من اعتقاد دارم انسان موجود پیچیده ایه. انسان در درجۀ اول یه حیوانه. اما ما با حیوانات یه تفاوت اساسی داریم و اون خودآگاهیه. ما میتونیم توی ذهنمون به گذشته و آینده بریم و لذا به عواقب تصمیماتمون آگاهی داریم. بر این اساس ما تنها موجوداتی هستیم که بعضی وفتا (تقریباً همیشه) بر ضد غرائزمون تصمیم میگیریم. چون میدونیم که به احساساتمون نمیتونیم زیاد اعتماد کنیم. همچنین ما میتونیم از بدنمون جدا بشیم و خودمون رو جای یه شخص دیگه تصور کنیم. همه اینا ما رو به یک جور پوچی میرسونه. این پوچی ناشی از اینه که بشر به خودش از بیرون نگاه میکنه و از خودش میپرسه آیا ضروریه که من وجود داشته باشم؟ آیا وجود داشتن من واقعاً منصفانه است؟ اگزیستانسیالیست هایی چون هایدگر اعتقاد داشتن تنها در تقابل با عدمه که ما میتونیم از این پوچی بیرون بیایم و برای وجود داشتنمون معنا بسازیم. سارتر عقاید رادیکال تری داشت. اون تاکید میکرد وجود ما اساساً هیچ جوهر و خاصیتی نداره. در درجۀ اول ما وجود داریم و بعدش میتونیم جوهر و خاصیت بگیریم. اون بار ها میگفت که ما میتونیم هرچیزی باشیم. منظورش هر چیزی بود. و کسایی که خلاف اینو به خودشون تلقین میکردن دچار وضعیتی هستن که او "ایمان بد" مینامید. مثلاً یه پیشخدمت تو کتاب تهوع که خودش رو قانع کرده بود علیرغم آرزوهایی که داره، و بخاطر اینکه باید خرج زن و بچه اش رو بده "مجبوره" پیشخدمت باشه. سارتر میگفت انسان اساساً آزاده و هیچ اجباری واقعی نیست. انسان بیچاره میتونه هرچیزی باشه و لذا هر لحظه در برابر انتخاب های سختی قرار داره.

اینا رو گفتم تا بگم توجیه کردن وجود هر فردی هیچ فرمولی نداره و فقط و فقط مسئولیت خود اون فرده. ورزش کردن، خورد و خوراک، دوست دختر و بقیۀ اون شش مورد، موضوعاتی ثانویه ان. من بدون اونا هم میتونم قهرمان زندگی خودم باشم.

ایده هایی از نیچه

 

من همیشه سعی می کنم مؤدب و متواضع باشم (یا حداقل خودم رو اینطوری نشون بدم). میدونی زیاد دست خودم نیست، اینجوری راحت ترم. بعضی وقتا متوجه میشم دارم با کسایی مؤدب و محترمانه برخورد میکنم که اصلاً محترم نیستن (از اونایی که احتمالاً بعداً پیش خودشون میگن این دیگه چقد اسکل بود). اینا رو دارم میگم چون فکر میکنم این مشکل تنها من نیست، من مطمئنم خیلیا تو دنیا هستن که اخلاقی مثل من دارن. نقطۀ مقابل آدمایی مثل من، کسایی هستن که زیاد به رعایت کردن بقیۀ افراد اهمیت نمیدن. برای اونا فقط افرادی مهم هستن که به یه نحوی قدرت یا پول و مقام داشته باشن. در طول تاریخ، فلاسفه و ادیان مختلف و عقلا همه، گروه شبیه من رو می ستودن و گروه دیگه رو محکوم میکردن. اما توی قرن 19 یه فیلسوف آلمانی اومد به اسم فریدریش نیچه و یه نظر کاملاً متفاوتی رو ارائه کرد. با اینکه ایده هاش در زمان حیاتش طرفدارای زیادی نداشت، ولی بعدها تیزبینی و ذکاوت ایده هاش تمام اروپا رو متحیر کرد. در اینجا من سعی میکنم بعضی از مهم ترین ایده هاش رو (تا اونجا که خودم تونستم درک کنم) بیان کنم:

1.     شوپنهاور

آرتور شوپنهاور یک فیلسوف آلمانی قرن 19 است که موقعی که نیچه 16 ساله بود از دنیا رفت. 5 سال بعد نیچه مفتون فلسفه او شد. او فیلسوفی است که بیش از همه به نا امیدی مشهور بود. نا امیدی اش در حدی عمیق بود که آدم را به خنده می اندازد:

«حقیقت این است که این دنیا نمی تواند کار یک موجود مهربان باشد، بلکه برعکس، کار یک شیطان است. او مخلوقاتی را به این دنیا آورده تا از تماشای رنج بردنشان لذت ببرد.»

شوپنهاور را برای معرفی کردن بودا به جهان غرب و برای خلق شاهکارش، "جهان به مثابۀ اراده و بازنمود" می شناسند. او در این کتاب، ارادۀ (یا غریزۀ) زندگی را معرفی می کند (Wille zum Leben) و نقش آن را در پیش بردن زندگی انسان و به خصوص نقش آن را در عاشق شدن انسان تشریح میکند. از آنجا که توضیح کامل عقاید وی مقدور نیست، فقط این را ذکر میکنم که اساس فلسفۀ او این است که رضایت خاطر و خوشبختی سرابی بیش نیستند. ارادۀ زندگی این سراب را در ذهن ما می نشاند تا به پیشبرد هدف خود که  همان حفظ و تکثیر نوع بشر است، برسد. راه حلی که شوپنهاور برای این مسأله مطرح میکند یکی زهد و دوری از دسیسه های این ارادۀ زندگی است و دیگری تسلی یافتن توسط هنر و فرهنگ و فلسفه.

نیچه تا مدتی کاملاً پیرو تعالیم شوپنهاور بود.

2.     ارزش های تصدیق کنندۀ حیات

نیچه تدریجاً متوجه پارادوکسی در تعالیم شوپنهاور شد. او به شخصیت های بزرگ اطراف خود نگریست و دید که بعضی از آنها واقعاً به رضایت خاطر و خوشبختی معقولی رسیده بودند. او به زندگی اشخاصی چون ناپلئون بناپارت، استاندال، گوته، مونتنی و ژولیوس سزار نگریست و سعی کرد خصوصیات آنها را شناسایی کند. چیزی که بیش از همه توجه او را جلب کرد ارزش های آنها بود. او ارزش هایی که در این شخصیت ها یافت می شد را ارزش های تصدیق کنندۀ حیات نامید. قدرت، شهرت، شور جنسی و ثروت از جملۀ این ارزش ها بودند. نیچه متوجه شد در حالیکه این ارزش ها فرد را به تحقق شخصیت واقعی خود می رسانند، در مقابل آنها، ارزش هایی قرار داشتند که در خدمت اجتماع بودند. تواضع، بخشندگی، گذشت و قناعت از جملۀ این ارزش ها هستند. این ارزش ها به تحقق شخصیت کسی کمک نمیکنند، لذا تنها چیزی که از آنها تولید میشود جامعه ایست پر از افراد متوسط (و از نظر نیچه بی ارزش).

3.     راه رسیدن به خوشبختی واقعی

نیچه یکی از مؤلفه های اصلی خوشبختی را بدبختی میدانست. او بر این نکته اصرار داشت که برای اینکه بیشترین خوشبختی و رضایت خاطر را تجربه کنیم ناگزیر به تجربۀ نهایت بدبختی هاییم:

«به زندگی بهترین و بارور ترین انسان ها و ملت ها نگاه کنید و از خود بپرسید آیا درختی که می خواهد سرفراز و پابرجا باشد می تواند با هوای بد و طوفان ها روبرو نشود؟ آیا دشمنی های بیرونی، مقاومت های خارجی، تمام انواع نفرت، حسد، لجاجت، بدگمانی، سرسختی، حرص و خشونت، جزو موارد مساعدی نیستند که بدون آنها هیچ چیز، حتی شرافت و فضیلت هم نمی تواند چندان رشد کند؟»

«انتخاب با شماست: یا کم ترین ناخوشی ممکن و به عبارت دیگر، نداشتن درد و غم؛ یا بیشترین ناخوشی ممکن به عنوان تاوان خوشی ها و شادی های مفرطی که تا امروز به ندرت کسی لذت آن را چشیده است!»

دوستان زیادی دارم که از من سؤال میکنند چگونه زبان انگلیسی خود را تقویت کنند. میخواهند زبان انگلیسی را به خوبی من یاد بگیرند. من که نه به کلاسی رفته بودم و نه از نرم افزار یا کتاب خاصی استفاده کرده بودم چیزی برای گفتن به آنها ندارم. دلیل اینکه من زبان انگلیسی را توانستم خیلی خوب یاد بگیرم ناشی از آمادگی روانی عمیق و کاملاً شخصیِ من بود برای تحمل رنج و مصائب نفهمیدن و تلاش برای فهمیدن.

نیچه سعی می کرد همین را بگوید. که فهمیدن از مصائب ناشی از نفهمیدن نشأت می گیرد. و اگر نمی خواهید از نفهمیدن و رنج ناشی از آن شروع کنید، هیچگاه نخواهید فهمید:

«چیز های خوب و بد، گرچه به ظاهر متضادند اما موذیانه به هم مربوط و وابسته و در هم تنیده اند؛ چه بسا از یک گوهرند، چه بسا!»

او به خصوص از وابسته دانستن موفقیت به استعداد های فردی بیزار بود:

«از استعداد های مادرزادی و مستعد بودن سخن نگویید! می توان همه نوع انسان های بزرگ را نام برد که چندان مستعد نبودند. آنها عظمت را کسب کردند. از طریق ویژگی هایی "نابغه" شدند که هیچ انسانی دوست ندارد از آنها سخن بگوید، هرچند از فقدان آنها آگاه باشد.»

نیچه عواطف و امور منفی را مانند دانه هایی می دانست که اگر به خوبی باغبانی شوند می توانند گل های زیبایی بدهند. لذا اشتباه مرگبار این است که این احساسات منفی را از ریشه قطع کنیم. اشتباهی که به عقیدۀ او مسیحیت مرتکب شد.

4.     مسیحیت

علیرغم احترام فراوانی که برای پدر کشیش خود قائل بود، نیچه به شدت مخالف مسیحیت بود:

«من مسیحیت را متهم می کنم. علیه آن وحشتناک ترین اتهامی را که تا کنون دادستانی بر زبان آورده اقامه می کنم. به نظر من، مسیحیت نهایی ترین شکل قابل تصور فساد است. کلیسای مسیحی هیچ چیزی را از فساد خود مصون نگذاشته. من مسیحیت را یگانه نفرین، لعنتی عظیم و یگانه تباهی ذاتی عظیم می نامم.»

دلیل این داد نامۀ شدید اللحن، به همان ارزش های تصدیق کنندۀ حیات بر میگشت. به اعتقاد او، مسیحیت انسان را از رسیدن به ارزش های تصدیق کنندۀ حیات باز می دارد. مسیحیت از نظر نیچه، ارزش های واقعی را وارونه کرده بود، طوری که دیگر، رنج ها و دشواری هایی که می توانند به خلق رضایت خاطر منجر شوند، تبدیل به فضیلت شدند و ارزش های واقعی در بهترین حالت مشکوک و در کل شیطانی خوانده شدند.

به روایت نیچه مسیحیت از اذهان بردگان ترسوی امپراطوری روم نشأت گرفته است. بردگان ترسویی که جربزۀ جنگیدن در راه چیزی که خواستار آن بودند را نداشتند لذا فلسفه ای بافتند که طبق آن، چیزی که می خواستند و نداشتند، مذمت و چیزی که از آن بهره مند بودند، ستوده شد. لذا به بیان صریح نیچه، مسیحیت ضعیف بودن را به خوب بودن، حقارت را به فروتنی، محرومیت از روابط جنسی را به نجابت، فرمانبرداری از افراد مورد تنفر را به اطاعت، و ناتوانی از انتقام گیری را به گذشت تبدیل کرد.

او اخلاق مسیحی را Sklavenmoral یا اخلاق بردگی و دین مسیح را Religion der Behaglichkeit یا مذهب راحت طلبی می دانست. چراکه داشتن چیزی را فضیلت می دانست که هرکسی دارا بود و در عین حال خواستن چیزی را شیطانی می دانست که هرکسی خواستار بود. نیچه در عوض میخواست ما به خواسته های خود وفادار باشیم و برای آنها مردانه بجنگیم. منظور او این نبود که همیشه میتوانیم به خواسته های خود برسیم. او میخواست ما خواسته های واقعی خود را بشناسیم و قهرمانانه برای آنها بجنگیم و فقط در این صورت میتوانیم رک و راست و با صداقتی شرافتمندانه به عزای نا کامی های خود بنشینیم.

البته این اخلاقیات مختص مسیحیت نیستند. همۀ ما گاهی اوقات، وقتی در رسیدن به چیزی که خواستار آنیم ناکام می مانیم چنین رویکردی اتخاذ میکنیم. وانمود می کنیم که از ابتدا خواستار آن نبودیم یا رسیدن به آن را مهم نمی دانیم. نیچه در عوض از ما میخواهد که علیرغم ناکامی، همچنان به خواسته های خود عشق بورزیم.

با وجود اینکه او در سراسر زندگی خود بدبختی های زیادی را متحمل شد، هیچگاه به خواسته های خود پشت نکرد. با وجود از دست دادن دوستانش همچنان داشتن دوستان را فضیلت میدانست. با وجود ناکامی در همسریابی همچنان یافتن همسر را بهترین خوش اقبالی ممکن میدانست.

5.     الکل

نیچه به همان دلیلی که با مسیحیت مخالف بود با الکل هم مخالف بود:

«الکل و مسیحیت دو مخدر بزرگ اروپا هستند»

به عقیدۀ نیچه هم مسیحیت و هم الکل ما را از توجه به نقص های خودمان و دنیای اطرافمان باز میدارند و با بیحس کردن ما در برابر رنج هایمان، فرصت باغبانی کردن آنها و رسیدن احتمالی به رضایت خاطر را از ما دریغ میکنند. او خودش هیچگاه الکل نمی خورد.

6.     حسادت

نیچه احترام زیادی برای حسادت قائل بود. او به خوبی میدانست که انسان ها فقط به کسانی حسادت می ورزند که خود را در جایگاه برابری با آنها می دانند. نیچه معتقد بود احساس حسادت تنها زمانی به ما دست می دهد که ما خود را قابل دستیابی به کیفیت های سوژه بدانیم. لذا این احساس را ابزار نشاندهندۀ بسیار مناسبی میدانست که میتواند به ما نشان دهد که قابلیت و خواستۀ واقعی ما چیست.

در حالیکه مسیحیت انسان را از داشتن چنین احساسی سرخورده و شرمگین می کرد، نیچه ما را وادار می کند تا حسادت هایمان را با دقت مطالعه کنیم. او نه طرفدار بی تفاوتی نسبت به حسادت ها بود و نه طرفدار عکس العمل در برابر آنها.

7.     خدا مرده است

شاید مشهور ترین جمله ای که از این فیلسوف آلمانی به جا مانده است همین باشد: «خدا مرده است.» برخلاف تصور بعضی ها، او این جمله را با شادمانی بیان نکرده؛ برعکس او به تمام مشکلات انسانِ پس از دین آگاه بود. او به خوبی می دانست که با وجود تأمین شدن اکثر نیازهای روانی انسانِ ماقبل دورۀ روشنگری توسط دین، انسان مدرن با چالش های جدی ای روبروست. بر این اساس او پیشنهاد کرد که خلأ ایجاد شده ناشی از حذف دین، توسط فرهنگ پر شود. او امیدوار بود انسان مدرن با زیباییِ هنر تسلی یابد و با حکمتِ فلسفه عاقل شود. با این وجود او نسبت به دانشگاه های زمان خود بدبین بود و آنها را در انجام این وظایف مهم خود کم کار میدانست. او اعتقاد داشت موزه ها و دانشگاه ها که باید مراکز هدایت و تعالی انسان باشند، از زندگی های روزمره و چالش های انسان های مدرن فاصلۀ زیادی گرفته بودند. [فاصله ای که حالا و بیش از یک قرن پس از مرگ نیچه چه بسا بیشتر هم شده است.]

8.     ابر انسان

یکی دیگر از مفاهیم جالب فلسفۀ نیچه مفهوم Übermensch یا ابر انسان است. او واقع بین بود و به خوبی میدانست که انسان در خوشبخت کردن خود ناکام خواهد ماند. لذا به این فکر افتاد که اگر انسانی که از میمون تکامل یافته بود و از لحاظ آگاهی، آزادی، تمدن و علم بر میمون برتری یافته بود، اگر این تکامل ادامه داشته باشد چه اتفاقی برای انسان آینده خواهد افتاد. شخصیت زرتشت او در کتاب "چنین گفت زرتشت" در مورد این ابر انسان آینده بحث می کند:

«بشر از بوزینه تکامل یافته، اما بوزینه چیست در برابر انسان؟»

نیچه بیشتر به تکامل روانی بشر علاقه مند بود، لذا سعی کرد خصوصیات روانی ابر انسان را رمز گشایی کند. او برای این کار هم به خصوصیات روانی شخصیت های بزرگ مورد علاقۀ خود همچون گوته که از نظر نیچه نزدیک ترین شخص به ابر انسان بود نگاه کرد و به این نتایج شگفت آور رسید:

  1. ابر انسان ارزش های خودش را خودش می سازد و ذهن مستقلی دارد. به چیزی که دیگران اهمیت می دهند اهمیت نمی دهد و راه خودش را می پیماید.
  2. ابر انسان می داند که برای رسیدن به اهداف متعالی ممکن است مجبور شود به دیگران آسیب برساند. او از این منظر به طرز برنامه ریزی شده ای خودخواه است.
  3. ابر انسان در صدد براندازی نظام ارزشی جهان به نفع ارزش های باستانی است.
  4. ابر انسان می داند که درک کردن دیگران سخت است و لذا ممکن است اغلب تنها باشد.
  5. ابر انسان از موفقیت دیگران کینه نمی گیرد و قبول دارد که رنج کشیدن بخش جدایی ناپذیر موفقیت است.
  6. ابر انسان نسبت به ضعفا با ملایمت رفتار می کند، چون از قدرت خود نسبت به آنها آگاه است.
  7. ابر انسان شور جنسی بیشتری نسبت به حد معمول دارد.
  8. ابر انسان متواضع نیست بلکه به توانایی های خود می بالد.
  9. ابر انسان به دنبال رستگاری نوع بشر بوسیلۀ هنر و فرهنگ است.

ایدۀ ابر انسان ایده ای فوق العاده برای ماست تا درک خود را از نسخۀ ایده آل خودمان تنظیم کنیم. لذا وقتی از ابر انسان در حال دور شدن بودیم می توانیم بدانیم که مسیر را اشتباه طی میکنیم و باید در انتخاب هایمان تجدید نظر کنیم.

حواشی زندگی نیچه

پرترۀ فردریش نیچه، ادوارد مونک، 1906

فریدریش ویلهلم نیچه 15 اکتبر 1844 در روستای کوچک روکن در نزدیکی لایپزیگ (یا به قول آلمانیها لایپزیش) در شرق آلمان به دنیا آمد. پدرش مانند هر دو پدر بزرگش، کشیش کلیسای مارتین لوتری بود و یک سال قبل از به دنیا آمدن فریدریش با مادر او ازدواج کرده بود. بعد از فریدریش، خواهرش الیزابت 1846 و برادرش لودویگ جوزف 1848 به دنیا آمدند. در سال 1849 پدرش بر اثر بیماری مرد و شش ماه بعد برادر دو ساله اش هم مرد. خانواده نیچه به همراه دو عمۀ مجرد فریدریش به منزل مادر بزرگ مادری نیچه در ناومبورگ که خیلی از لایپزیگ دور نیست نقل مکان کردند. در 12 سالگی مادر بزرگ او هم مرد و آنها خانه ای برای خود در همان شهر تهیه کردند و در آن ساکن شدند. خانه ای که هم اکنون تبدیل به موزه شده است.

تحصیلات مدرسه ای نیچه فوق العاده بود. او در مدرسه ای با شهرت جهانی به مطالعات یونانی، لاتین، عبری و فرانسوی پرداخت، تابستان ها رئیس انجمن شعر و موزیک بود و به عنوان شاگرد اول مدرسه شناخته میشد. با این وجود مدرسین او از علاقه اش به شعرای گمنام یا بدنام و عجیب و غریب اظهار نگرانی میکردند. در بیست سالگی به امید کشیش شدن به بن در غرب آلمان رفت و در دانشگاه در رشتۀ مطالعات کلاسیک و الهیات شروع به تحصیل کرد. بعد از یک ترم ایمان خود را از دست داد و از دانشگاه انصراف داد. به لایپزیگ برگشت و در دانشگاه مطالعات کلاسیک خود را ادامه داد. در 1865 در فروشگاهی دست دومی کتابی بسیار مهم به نام "جهان به مثابۀ اراده و بازنمود" نوشتۀ شوپنهاور را به صورت اتفاقی دید و خرید. این کتاب تأثیری شگرف بر نیچه گذاشت و او در ادامه همۀ آثار او را مطالعه کرد. در نامه ای به مادر و خواهر خود در ناومبورگ اینگونه نوشت:

«می دانیم که زندگی سرشار از درد و رنج است. هرچه بیشتر بکوشیم از آن لذت ببریم، بیشتر اسیر و برده اش میشویم، و بنابراین، باید از خوشی های زندگی چشم پوشی کنیم و راه پرهیز را در پیش بگیریم.»

شوپنهاور تأثیر عمیقی بر نیچه جوان گذاشت

از ابتدای تحصیلات خود، نیچه به انتشار مقالات خود مشغول بود. در 1867 داوطلبانه به ارتش رفت و با وجود عملکرد عالی اش پس از مصدومیت آن را ترک کرده و تحصیلات خود را در لایپزیگ تکمیل کرد. با حمایت بی سابقۀ استادش، فریدریش نیچۀ 24 ساله و با مدرک تحصیلی لیسانس به کرسی مطالعات کلاسیک دانشگاه بازل نائل آمد. تا به امروز رکورد جوان ترین پروفسور دانشگاه بازل از آن اوست.

نیچه از دوران مدرسه تألیفات ریشارد واگنر را می ستود و در زمان تحصیلات دانشگاهی با او و همسرش کوزیما دیدار کرد. ریشارد واگنر موزیسین و نویسندۀ اپرا بود و در زمان تدریس در بازل معاشرت نیچه با آنها زیاد میشود. ظاهراً در این میان نیچه عاشق کوزیما میشود ولی عشق خود را در نقابی از صمیمیت دوستانه پنهان میکند.

در 1872 اولین کتاب خود "تولد هنر تراژدی" را منتشر کرد. از تنهایی در جامعه دانشگاهی مطالعات کلاسیک گله میکرد و درخواست جابجایی به بخش فلسفه را کرد که پذیرفته نشد.

از 1873 تا 1876 مقالات زیادی منتشر کرد که بعدها در کتاب هایی منتشر شدند. این مقالات فلسفی بودند و تحت تأثیر فلسفۀ شوپنهاور قرار داشتند.

در 1876 دچار تغییر عقیده ای عمیق شد و در نامه ای به کوزیما واگنر اینگونه توضیح داد:

«شگفت زده میشوی اگر به چیزی اعتراف کنم که اخیراً در ضمیر خودآگاهم بوجود آمده: مخالفت با تعالیم شوپنهاور! تقریباً دربارۀ تمام قضایای کلی با او مخالفم.»

در همان سال عاشق دختر 23 ساله ای به نام ماتیلده ترامپداخ میشود. تنها کسی که نیچه با او از عشق خود به ماتیلده خبر داد، معلم پیانوی ماتیلده بود. او فقط چند روز بعد از آشنایی به او پیشنهاد ازدواج میدهد:

«آیا فکر نمیکنی اگر با هم باشیم، هر یک از ما بهتر و آزادتر از زمانی خواهیم بود که تنها بوده ایم؟ جرئت میکنی در تمام مسیرهای زندگی و تفکر با من همراه شوی؟»

ماتیلده ترامپداخ

ماتیلده جواب رد داد. چون عاشق همان معلم پیانو بود.

نیچه که در این دوران بسیار مریض بود، دچار افسردگی شدیدی میشود. دکتر او حدس میزد که افسردگی نیچه ناشی از خودارضایی شدید اوست. بیماری او را اما تاریخ نگاران به سیفلیس (که یک بیماری مقاربتی است) نسبت میدهند. در خاطرات نیچه آمده است که او یک بار در 21 سالگی تحت تأثیر "غرائز" خود وارد یک روسپی خانه در کولون شده اما آنجا برای مهار کردن خود به یک پیانو پناه برد و بعد از نواختن یک قطعه از آنجا گریخت!

او از واگنر ها فاصله گرفت و در سال 1878 کتاب " انسانی بیش از حد انسانی" که تشکیل شده از کلام قصار متفکرانه بود را منتشر کرد. این سبک نگارش به یکی از خصوصیات کلیدی نوشتار های نیچه مبدل میشود.

در 1879 رابطه اش با دیگر اساتید بدتر شد و با وخامت حالش از دانشگاه استعفا داد و به دهات سیلز ماریا در منتهی الیه شرق سویس در مرز ایتالیا نقل مکان کرد. تا سال 1888 تابستان ها را در اتاقی در سیلز ماریا به کار مشغول بود و زمستان ها را در ایتالیا کار میکرد. در روابط عاشقانه اش هنوز شکست میخورد و وضع سلامتش هر روز بدتر میشد. با این حال این دوره پربارترین دورۀ زندگی نیچه واقع میشود.

آن اتاق هم امروزه تبدیل به موزۀ نیچه شناسی شده است.

در 1882 قسمت اول"حکمت شادان" را منتشر میکند. در همین سال بار دیگر عاشق میشود. این بار او دختری است 21 ساله به نام سالومه که شیفتۀ فلسفۀ او بود. آنها دو هفته را باهم و البته با مزاحمت خواهرش الیزابت و دوست مشترکشان "پل ره" در جنگلی در آلمان سپری کردند. نیچه از او هم خواستگاری کرد:

«دیگر نمیخواهم تنها باشم، میخواهم یاد بگیرم دوباره انسان باشم. خیلی چیز ها هست که باید بیاموزم»

عکسی غیرعادی از نیچه، پل ره و سالومه

اما سالومه او را به عنوان فیلسوف دوست داشت نه معشوق. دوباره افسرده میشود و از خواهرش که در رابطه شان دخالت کرده بود کینه به دل میگیرد. ارتباطش را با خواهر و مادرش قطع میکند و در اینجا او، که تقریباً نابینا شده به کمک شاگردان سابق و وفادارش به نوشتن ادامه میدهد. با وجود مصرف مقدار زیادی تریاک هنوز هم در خوابیدن مشکل دارد.

در 1883 در طی 10 روز قسمت اول کتاب "چنین گفت زرتشت" را مینویسد. زرتشت شخصیتی داستانی در این اثر نیچه است که در جهان میچرخد و سخنرانی میکند تا فلسفۀ اخلاق را دگرگون کند:

«زرتشت من با آن شخصیت منحصر به فرد تاریخی ایرانی فرق دارد. دقیقاً برعکس اوست. زرتشت اولین کسی بود که جنگ میان خیر و شر را نیروی محرکۀ کائنات دانست. او اخلاق را به عنوان یک نیرو، انگیزه و هدف به عالم متافیزیک برد. او بزرگترین اشتباه فاجعه بار تاریخ را انجام داد، اخلاق. لذا باید این اشتباه خود را با زرتشت من تصحیح کند و اولین کسی باشد که انسان را از چنگال اخلاق میرهاند.»

نوشتارهای نیچه پیچیده تر و غیر قابل درک تر میشوند و لذا در بازار شکست میخورند. دانشگاه لایپزیگ درخواستش را برای تدریس در آنجا رد میکند. حالا او خود برای خود نسخه داروهای مسکن قوی مینویسد و آنها را به عنوان "دکتر نیچه" امضا میکند.

در 1885 با ناشر خود بر اثر عقاید ضد سام و نژادپرستانه اش دعوا میکند. عقایدی که در آلمان آن زمان در حال پا گرفتن بود. نیچه در دعوایی حقوقی با این ناشر پولی را کسب میکند و با آن برای مزار پدرش که احترام زیادی برایش قائل بود، سنگ قبری درخور تهیه میکند. روی سنگ قبر یک آیه از انجیل نوشته شده :«Die Liebe fällt nie dahin» : «محبت هیچگاه ساقط نمی شود.» نیچه از این پس آثارش را خودش منتشر میکند.

در 1886 الیزابت با یک ضد سام ازدواج میکند. شوهر او پروژۀ "آلمان جدید" را در پاراگوئه با هدف ایجاد مکانی برای تربیت نژادی خالص از آریایی ها (عاری از نژاد های فرودستی سامی) را اجرا میکند. او و الیزابت به همراه 14 خانواده که توسط او متقاعد شده بودند به پاراگوئه نقل مکان میکنند اما بدلیل جواب ندادن تکنیک های کشاورزی آلمانی در پاراگوئه، این پروژه شکست میخورد. شوهرش خودکشی میکند و الیزابت در 1893 به آلمان باز میگردد. "آلمان جدید" امروزه به عنوان منطقه ای در سن پدروی پاراگوئه موجود است.

در سال های بعد حال او کمی بهتر میشود و کتابهای "فراسوی نیک و بد"، "سپیده دم"، "تبارشناسی اخلاق"، "غروب بت ها" و خودزندگینامۀ "اینک انسان" را مینویسد.

در ژانویۀ 1889 نیچه سلامت روانی خود را به کل از دست میدهد. در یکی از میادین تورین ایتالیا اسبی را میبیند که از صاحبش شلاق میخورد. به سمت او میرود، اسب را بغل کرده و فریاد میزند: «من تو را درک میکنم.»

در روزهای بعد نامه هایی فوق العاده عجیب به دوستان و دشمنانش خود فرستاد. آنها به دنبال او آمدند او را به بازل و سپس به آلمان بردند و در آخر در منزل توسط مادرش نگهداری شد. دوستان نیچه تعدادی از آثار او را منتشر کردند اما تعدادی را به دلیل رادیکال بودن منتشر نکردند. وقتی مادرش مرد، الیزابت پرستاری او را به عهده گرفت و آثار او را مطالعه کرد. او که از فلسفه زیاد سر در نمی آورد آثار نیچه را دستکاری کرد و به آنها مایه های نژادپرستانه ای اضافه کرد و منتشر ساخت. این نوشتار ها مورد توجه حزب نازی ها قرار گرفت و بعد ها هیتلر از آنها استفاده کرد. همچنین هیتلر با الیزابت دیدار کرد و در تشییع جنازه اش در 1935 شرکت کرد.

نیچه هیچ وقت خوب نشد و 11 سال بعد در 1900 از دنیا رفت.

نیچه در سال های بیماری