غیرتاریخی مثل گاو

نیچه توی کتاب «در باب سودمندی یا ناسودمندی تاریخ برای زندگی» میگه بشر یا جامعه به دو شکل میتونه وجود داشته باشه: تاریخی و غیرتاریخی

غیرتاریخی یعنی مثل گاو. این مثال رو خود نیچه میاره و چندین صفحه درباره زندگی شاد گاوها صحبت میکنه. خصوصیت گاو اینه که حافظه نداره و در لحظه زندگی میکنه (برعکس انسان نگون بخت که نمیتونه فراموش کنه و مجبوره مدام فرآیند شدن رو تکرار کنه). گاو هست. بدون غل و غش، بدون اینکه تلاش کنه چیزی رو پنهان کنه، صادقانه فقط هست.

تاریخی یعنی مثل کسی که نمیتونه چیزی رو فراموش کنه. کسی که مدام گذشته و بیگانه رو به اکنون پیوند میده. کسی که توی تک تک پدیدارهای اکنون نمود تکرار گذشته رو میبینه. اینها گاو رو می‌بینند و ازش میپرسن «چرا من رو که نگاه میکنی بهم نمیگی چطور شاد زندگی میکنی؟» گاو میخواد بهشون بگه «چون همیشه چیزی که میخوام بگم رو یادم میره.» اما حتی همین جواب رو هم یادش میره. و مرد تاریخی رو توی شگفتی خودش رها میکنه.

البته این دو تا انتهاهای یک طیف هستن و هیچ جامعه‌ای نمیتونه کاملاً تاریخی یا کاملاً غیرتاریخی باشه

نیچه میگه هر دوتای اینا برای بشر و جامعه ضروری هستن. بودن تاریخی برای پیشرفت ضروریه. اینکه جامعه بشری نسبت به گاو پیشرفته تره رو ما مدیون بودن تاریخی مون هستیم. مدیون به یادآوری تجربه‌های گذشته‌مون و تأثیرگذاری اون توی اکنون ما. مشکل بودن تاریخی اینه که زنده نیست. اکت نداره. نیچه میگه تمام اکت‌های تاریخی از بودن‌های غیرتاریخی نشأت گرفتن. بودن‌های غیر تاریخی نه تنها منشأ تمام حرکت‌های ناعادلانه، بلکه منشأ تمام حرکت‌های عادلانه نیز هستند.

«هیچ هنرمندی تابلوی خود را رنگ نمی‌کند، هیچ ژنرالی به پیروزی نمی‌رسد، و هیچ مردمی به آزادی نمی‌رسند مگر اینکه آن را به شکلی غیرتاریخی بخواهند و برای آن به شکلی غیرتاریخی تلاش کنند. به زبان گوته، کسی که عمل می‌کند، همیشه بدون وجدان است، و بدون آگاهی. او همه‌چیز را فراموش می‌کند تا یک چیز را انجام دهد. لذا کسی که عمل می‌کند عملش را بینهایت بیشتر از آنچه سزاور است دوست دارد. بهترین و والاترین اکت‌ها همیشه در چنین فضای مملو از عشق انجام می‌گیرند. حتی اگر اکت بالایی داشته باشد، باز هم نمی‌تواند شایسته چنین عشقی باشد.»

پس نتیجه می‌گیریم باید هم تاریخی باشیم و هم غیرتاریخی. اما چقدر تاریخی و چقدر غیرتاریخی؟ نیچه میگه بر اساس ظرفیت هر شخص یا هر جامعه‌ای. به ظرفیت شخص و جامعه می‌گفت «قدرت پلاستیکی» Plastische Kraft یعنی اون اندازه‌ای که میتونی از گذشته اطلاعاتی که به درد اکنون بخوره استخراج کنی و همزمان از اونا استفاده کنی. هر دو شرط باید برقرار باشن، یعنی هم به درد بخوره و هم استفاده بشه. از طرفی تاریخ برای پیشرفت ضروریه. و از یه طرف دیگه نباید تاریخ رو زیاد جدی گرفت، چون اصل زندگی و اکته. و ما باید این تعادل رو برقرار کنیم.

نیچه یه درخت رو مثال میزنه. درختی که ریشه‌های خودشو فراموش میکنه محکوم به کوچیک موندنه. و درختی که برگ‌هاش رو فراموش میکنه محکوم به خشک شدنه. (برگ‌های درخت غیرتاریخی، و ریشه‌هاش تاریخی هستن.) درختی که فقط به ریشه خودش میرسه از بالا و از برگ‌های خودش خشک میشه و کم کم حتی ریشه‌هاش هم خشک میشن. و درختی که فقط به برگ‌هاش رسیدگی میکنه محکوم به شکست خوردن و تکرار شکست‌هاشه. بدون اینکه پیشرفتی حاصل بشه.

چه کنم که همه چیز در حال تغییر است؟

در طول تاریخ کمتر دوره‌ای را میتوان یافت که در آن زندگی مردم در طول یک عمر به اندازه‌ای تغییر کند که امروزه در ده سال تغییر میکند. زندگی امروز شما در مقایسه با ده سال پیش احتمالاُ بیشتر تغییر کرده تا زندگی پدربزرگتان در مقایسه با ده نسل قبل از خودش. این حقیقت باعث شده به پنج شکل در برابر تغییرات به چالش کشیده شویم:

 

  • ۱.وقتی ایجاد تغییرات بلندپروازانه به نظر میرسد.

۲۷ ژانویه ۱۸۸۰ توماس ادیسون مدرک زیر را از اداره ثبت اختراع نیویورک دریافت کرد:

سند ثبت اختراع چراغ برق رشته‌ای
سند ثبت اختراع چراغ برق رشته‌ای

این مدرک برای اختراع اولین چراغ برق قابل اتکا و قابل استفاده عمومی بود و حاصل مقدار زیادی سرمایه گذاری و دو سال کار تحقیقاتی سنگین در لابراتور ادیسون در نیوجرسی بود. اما خوشبینانه‌ترین افراد آن زمان هم نمی‌توانستند پیش‌بینی کنند بازار بزرگی برای این محصول وجود داشته باشد. چراغ برق نیاز به ژنراتورهای بخار عظیم و پر سر و صدا داشت که با ذغال سنگ روشن میشدند. در بهترین حالت عمر این چراغ‌ها ۵۰ روز بود. چه کسی حاضر بود شمع‌ها و فانوس‌های بی ادعای خود را با چنین تشکیلات پیچیده‌ای عوض کند؟

اختراع وسیله‌ای که اینقدر زیرساخت‌های پیچیده و عظیم نیاز دارد، آنهم برای مشکلی که راه حل ساده تری برای آن وجود دارد کمی احمقانه به نظر میرسید. اما دو سال بعد ادیسون توانست کارایی محصول خود را به نیویورکی‌ها ثابت کند و با احداث یک نیروگاه برق در یکی از خیابانهای نیویورک، با ۶ ژنراتور بخار، ۸۲ مشتری و ۴۰۰ لامپ حبابی عصر جدیدی را در کاربرد نیروی برق پایه‌گذاری کرد. ادیسون به لامپ حبابی نه فقط به عنوان راه حلی بهتر برای مشکل روشنایی بلکه به عنوان جزئی کوچک از دنیای آینده باور داشت. دنیایی که چیزهای زیادی در آن باید تغییر می‌کردند. و امروز هر چراغی که در هر اتاقی روشن می‌شود محصول بلند‌پروازی‌های توماس ادیسون است.

 

  • ۲.وقتی چیزهای زیادی تغییر کرده‌اند و شما غافل بودید.

تصویر زیر منسوب به عباس میرزا (۱۱۶۸-۱۲۱۲)، شاهزاده شجاع ایرانی، نایب‌السلطنه و ولیعهد فتحعلیشاه قاجار و والی آذربایجان است:

عباس میرزا، ۱۸۳۳، آبرنگ روی کاغذ، ل. هر
عباس میرزا، ۱۸۳۳، آبرنگ روی کاغذ، ل. هر

او که در جنگ ده ساله ایران و روس از فرماندهان ارشد سپاه ایران بود و خاطره ناکامی در آن جنگ و قرارداد ننگین گلستان سخت عذابش میداد، در سال ۱۲۰۵ تصمیم گرفت بار دیگر با روسیه وارد جنگ شود تا تعرضات آنها بی‌پاسخ نمانند. با وجود تمام رشادت‌ها و جانفشانی‌های شاهزاده جوان ایرانی، سپاه ایران بار دیگر شکست خورد و روسیه این بار تا تبریز پیش آمد. قرارداد بعدی خفت‌بارتر از گلستان بود. عباس میرزا که درمانده و کلافه شده بود، متوجه چیزی شد که تا به امروز در ناخودآگاه جمعی ما وجود دارد: «ما عقب هستیم.» جنگیدن فایده ندارد. چیزی اساسی باید عوض شود.

بدون اینکه پا در کشورهای اروپایی گذاشته باشد، او متوجه شد تغییرات غریبی در مغرب‌زمین رخ داده که باعث برتری بی چون و چرای آنها بر ما میشد. این آگاهی کنجکاوی او را برانگیخت و همین انگیزه‌ای شد برای گسترش روابط با دول غربی، اعزام دانشجو و... . عباس میرزا میخواست بداند چرا با وجود رشادت‌ها و تلاش‌هایش، به راحتی از اروپایی‌ها شکست میخورد.

نهایتاً معلوم شد ریشه برتری نظامی اروپایی‌ها به سه قرن قبل و کتابخانه‌های زیرزمین کلیساها برمی‌گشت. آنها سیصد سال بود پیوسته در حال تغییر و تحول بودند بدون آنکه ما کوچکترین اطلاعی از آن داشته باشیم.

همدردی با عباس میرزا از آن جهت است که داستان او داستان غفلت معصومانه است. داستان او داستان اعتماد کردن به روال عادی جهان و ندیدن تغییراتی است که در پس‌زمینه در حال رخ دادن است. عباس میرزا فقط وقتی به خودش می‌آید که با نتیجه تغییرات غافلگیر می‌شود.

 

  • ۳.وقتی به تغییرات اساسی نیاز است.

وقتی آبراهام لینکلن در سال ۱۸۶۱ به ریاست جمهوری امریکا رسید، همانطور که قول داده بود، بلافاصله قانون منسوخ کردن برده‌داری را تصویب کرد. ایالت‌های جنوبی امریکا به نیروی کار برده‌ها وابسته بودند و همانطور که تهدید کرده بودند، با تشکیل اتحادیه‌ای خود را از امریکا جدا کرده و کشوری جدید تأسیس کردند. لینکلن در همان ابتدای ریاستش مجبور شد جنگی را شروع کند که بیش از یک میلیون نفر تلفات داشت. بعضی از سیاستمداران آن زمان آبراهام لینکلن را به باد انتقاد گرفتند. نه اینکه موافق برده‌داری باشند، بلکه از نظر آنها سنت برده‌داری چیزی نبود که بتوان آن را به یکباره از بین برد. آنها درباره ضرورت تحمل عواقب تصویب چنین قانونی بحث میکردند. اما برای آبراهام لینکلن «انسان‌ها برابر خلق شده‌اند» و هر لحظه تأخیر در لغو برده‌داری، غیر انسانی، غیر اخلاقی و غیر قابل قبول بود.

آبراهام لینکین در سخنرانی مشهور گتیزبرگ
آبراهام لینکین در سخنرانی مشهور گتیزبرگ

 

  • ۴.وقتی تغییرات نیاز به زمان دارند.

رهبران جنبش‌های اجتماعی و سیاسی دوست دارند مردم را برای تغییرات بزرگ تحریک کنند. اما شاید به همان اندازه که تمدن بشر مدیون تغییرات اساسی به وجود آمده توسط نامهای بزرگ تاریخ است، به همان اندازه مدیون تغییرات کوچکی است که بدون نامهای بزرگ و بدون سر و صدا اتفاق افتادند. تحصیلات دانشگاهی دختران در ایران یکی از همین‌هاست. این تغییرات را نه می‌توان به نام رضا‌شاه پهلوی ثبت کرد، نه به نام رهبر انقلاب و نه حتی به نام رهبر اصلاحات. قهرمان واقعی این تحول خانواده‌هایی هستند که با بحث و تبادل نظر در متن جامعه تحصیل دختران که در زمانی نه چندان دور باعث فساد آنها پنداشته میشد را برای دختران خود تجویز کردند. و بدین صورت آمار تحصیلات دختران را نسل به نسل و دختر به دختر بهبود بخشیدند.

فارغ‌التحصیلان دختر در دانشگاهی در ایران
فارغ‌التحصیلان دختر در دانشگاهی در ایران

 

  • ۵.وقتی تغییرات عوارض جانبی دارند.

اگر شما مهندس یا مخترعی بودید که سیصد سال پیش به دنبال یافتن مقاوم‌ترین و بهترین مواد برای ساخت و ساز میگشت، احتمالاً باز هم به فولاد و سیمان میرسیدید. اما وقتی شهرهایتان را با فولاد و سیمان می‌سازید تعجبی ندارد که اشخاصی مانند سهراب سپهری شاکی شوند. چون جایگزین کردن محیط طبیعی با سیمان و فولاد، قطعاً عوارض جانبی محاسبه نشده‌ای خواهد داشت که از چشم روحیة حساسی چون سهراب سپهری پنهان نخواهد ماند:

«...

من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی

در این عصر معراج پولاد.

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.

و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.

در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رؤیای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.

چه عملی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آنوقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،

تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.»