من تعجب میکنم از اینکه بقیه چطور خواباشونو تعریف میکنن. خوابای من قابل تعریف کردن نیستن. نه اینکه چیز بدی داشته باشن، خوابای من هیچ وقت بند منطق نبودن. همیشه یه چیزایی توی خواب من هستن که نقش اصلی رو ایفا نمیکنن ولی توضیح منطقی هم ندارن. یعنی بخوام بگم مثلاً تو یه ماشینی بودم که بجای تایر یکی از این چرخ‌هایی که واسه موش‌ها توی قفس میذارن داشت، ولی بجای موش چندتا بازیگر سینما داشتن توش می‌دویدن، کار خیلی مشکلیه. چون این حتی موضوع اصلی خوابم نیست. یعنی من باید اینو بگم و رد بشم. اما وقتی اینو میگم همه میگین صبر کن صبر کن. چی چی بود؟ کدوم بازیگرا بودن؟ و چرا؟ خب اصلاً یادم نیست. این بخش از خوابم به عنوان یه موضوع عادی و پذیرفته‌شده بود. اصلاْ توجهم رو جلب نکرد. فقط اینطوری بود. خیلی معمولی اینطوری بود. حادثه اصلی توی ماشین اتفاق افتاد.

و نکته دیگه اینکه خواب‌هام سریع یادم میره. خیلی سریع. اگه همون لحظه که بیدار میشم ننویسمش تا دو سه ساعت بعدش هیچیش نمیمونه. چون به نظرم اصلاً این چیزی که ما بش میگیم «به یادآوری» در واقع به یادآوری نیست. خواب هنوز کامل شکل نگرفته و توی لحظاتی که داریم از خواب بیدار میشیم هنوز ذهنمون یه بخشیش به حالت خواب دیدنه. اگه آدم خواب و بیداریش از هم جدا باشه، اصلاً مسأله‌ای نیست. مسأله اونجایی شکل میگیره که انسان در حال بیدار شدنه. خواب دیدن، در فاصله زمانی‌ای که انسان در حال بیدار شدنه شکل میگیره. این چیزی که بهش میگیم به یاد آوری خواب، در واقع جستجوی خوابه. خواب یه حالت تقریباْ ساکنه. یا ساکنه یا بازه زمانی خیلی کوتاهی داره. ذهن آدم در حالت خواب ساعت‌ها توی همچین وضعیتی قرار داره و حاوی هیچ نکته و مسأله مشکل‌سازی نیست. وقتی بیدار میشیم و منطق وارد معادله میشه، کم کم سؤالاتی ایجاد میشه. که اون ماشین کجا بود، چکار میکرد، هدفش چی بود و اینا. وقتی سعی میکنیم یادمون بیاد، در واقع داریم با «ذهن در حال خواب»مون ارتباط برقرار میکنیم. ماشینه کجا بود؟ ذهن خوابمون میگه توی آکواریوم بود. چکار میکرد؟ از ماهی‌های گرفتار دلفین‌ها دفاع می‌کرد. و ...

حالا خواب دیشبم این نبود. و الان بعد از چند ساعت دارم سعی میکنم درست و حسابی یادم بیاد.
بین دو تا بانک رفت و آمد میکردم. هر کدوم واسه یه کاری. یکیشون احتمالاْ کار مهاجرت انجام میداد، اون یکی کارش یادم نیست. فکر کنم میخواستم وام بگیرم تو اون یکی. توی هر دوشون نوبت گرفته بودم و هی بین این و اون میرفتم تا هیچ کدومو از دست ندم. یه دختری که فکر کنم خواهرم بود هم همراهم بود و گه گاه یادآوری میکرد برم اون یکی بانک.
یادم نیست چی شد، فقط یادمه قبل از صحنه آخر خواب کلی اتفاق افتاد. صحنه آخر اینطوری بود که از اون بانکی که میخواستم وام بگیرم ناامید شدم و یهو فهمیدم اون بانکی که تو کار مهاجرته رو مدتیه بش سر نزدم. بدو بدو رفتم دنبال اون بانکه اما وقتی داشتم بش نزدیک میشدم یه هواپیما دیدم که دم در بانک داره مسافرا رو سوار میکنه. فهمیدم دیر رسیدم. غمگین و ناامید رفتم داخل بانک دیدم متصدی‌های باجه‌ها همه عوض شدن. همه‌شون از اینا بودن که چهره و سر و وضع تر تمیز و اداره‌ای دارن. همه هم یه قیافه داشتن. خیلی خیلی به همدیگه شبیه بودن اما یکی نبودن. پرسیدم متصدی‌های قبلی کجان؟ گفتن اون پشتن. رفتم دیدم متصدی‌های قبلی ایستادن یه گوشه اون پشت. نفری که من باش در ارتباط بودم جلو ایستاده بود و بقیه به شکل هرمی که نوکش همین شخص باشه پشتش بودن. با یه حالتی که از درماندگی به شوخی و مسخرگی افتاده باشه صحبت میکرد. گفتم اینا چرا همه شبیه به هم‌ان گفت بوتاکس کردن. یه کارتن بهم داد که وسایلم توش بود (مثل اینایی که خارجیا تو فیلما وقتی از یه جایی اخراج میشن میگیرن دستشون).

من قصد مهاجرت ندارم. به پدیده مسخره بوتاکس (یا هر عملیات زیبایی دیگه‌ای) فکر نمی‌کنم. دنبال وام هم نیستم. نمیدونم اینا چرا تو خوابم بودن. اما نظریه‌ای که خیلی وقت پیش به ذهنم رسید و دوست دارم واقعیت داشته باشه اینه که اگه میخوای معنی خوابت رو بدونی، همون لحظات اول بیداری از خودت بپرس معنی این خواب چی بود. اولین چیزی که به ذهنت میرسه به احتمال زیاد معنی خواب توه. بقیه‌اش حاشیه است. این نظریه رو قبول دارم چون همیشه اون لحظه به یه جواب واضح میرسم که اون لحظه کاملاً صحیح و دقیق به نظر میرسه. اون لحظه مثل روز روشن بود که معنی خواب من اینه که دارم چندتا هدف رو دنبال میکنم و آخرش به هیچ کدومشون نمی‌رسم. عبث بودن کارم بیشتر بخاطر اینه که هیچکس نمیدونه دارم چکار میکنم. شاید اگه به متصدی باجه‌ها می‌گفتم من توی اون بانک دیگه نوبت دارم کمکم می‌کردن. شاید اگه از خواهرم میخواستم کمکم می‌کرد. چرا اصرار دارم خودم همه کارا رو انجام بدم؟ و چرا شهامت اینو ندارم که بگم دارم برای کاری تلاش میکنم که شاید توش شکست بخورم؟ چرا بلد نیستم از بقیه کمک بگیرم؟