توی کامنتای پست قبلی بحثی باز شد با دوستی به نام وهاب. اگه دوست داشتید میتونید پی ماجرا رو از همونجا بگیرید. اینجا فقط ادامه اش رو مینویسم:

1

 

این تحلیل شما از شخصیت من احتمالاً صحیحه. باید از شما تشکر کنم. من خیلی وقتا به کتابها و فلسفه و هنر پناه آوردم. درست هم گفتین پناهگاه خوبی بوده. اما به نظر میرسه تلویحاً میخواستین بگین که من از اینا فقط برای فرار استفاده میکنم. صحیح نیست. من اینارو تو زندگیم پیاده میکنم. اگه من برای ایده ها اهمیت بیشتری قائلم فقط بخاطر اینه که فکر میکنم ایده ها به اعمال آدم معنا و مفهوم میدن و اعمال رو پایدار تر میکنن.

من یه دوستی دارم فوق العاده خوشتیپ، خوش معاشرت و با اعتماد به نفس. متاهله ولی عاشق خانماست. من همیشه بش حسودیم میشد. دیشب جایی عروسی دعوت بودیم. خانمش نبود. رضا هم خیلی سریع با پیشخدمتای تالار گرم گرفت. دخترا همیشه خیلی زود جذبش میشن. داشتم نگاش میکردم. اینجور مواقع وجه دیگۀ خصوصیاتش بیشتر خودنمایی میکنه: غرور و تکبر، خودبینی، بی وفایی نسبت به خانمش. داشت کم کم ازش متنفر میشدم که نیچه اومد توی ذهنم. نباید از رضا بدم میومد. من صرفاً داشتم یه فضیلتی میدیدم که خودم ازش محروم بودم. من به رضا حسودیم شده بود و باید به این موضوع اعتراف میکردم. اومدم تو حیاط تالار، یکی از پیشخدمتا اونجا بود. دختر جذابی بود. اینکه تنها اونجا ایستاده بود جذابترش میکرد. سعی کردم از کنارش رد بشم. نگاهایی با هم رد و بدل کردیم. با موبایل حرف میزد. مطمئن نبودم واقعاً حرف میزد یا داشت ژست میگرفت. دوباره رفتم سمتش. نزدیکش ایستادم و وقتی به سمتم چرخید بش گفتم موبایلت و قطع کن. با چشمای درشتش بم زل زد. گفت «چی؟» گفتم «موبایل اینجا ممنوعه.» پیش خودم داشتم فکر میکردم عجب غلطی کردم، الانه که آبروریزی بشه. ارتباط چشمیم رو حفظ کردم. روشو برگردوند، موبایلشو قطع کرد، بعد دوباره برگشت گفت «چی میخوای آقا؟» «هیچی، میگم درست نیست شما که حقوق حلال میگیرید مهمونا رو ول کنید بیاید با موبایل صحبت کنید.» همونطور تو چشمای همدیگه زل زدیم. گفت «باشه الان میام، شما بفرمایید.» سرخورده برگشتم تو سالن پیش رضا نشستم. یه لبخند زدم و ازش پرسیدم «وجداناً چطوری دخترا عاشقت میشن؟»

 

2

 

من اعتقاد دارم انسان موجود پیچیده ایه. انسان در درجۀ اول یه حیوانه. اما ما با حیوانات یه تفاوت اساسی داریم و اون خودآگاهیه. ما میتونیم توی ذهنمون به گذشته و آینده بریم و لذا به عواقب تصمیماتمون آگاهی داریم. بر این اساس ما تنها موجوداتی هستیم که بعضی وفتا (تقریباً همیشه) بر ضد غرائزمون تصمیم میگیریم. چون میدونیم که به احساساتمون نمیتونیم زیاد اعتماد کنیم. همچنین ما میتونیم از بدنمون جدا بشیم و خودمون رو جای یه شخص دیگه تصور کنیم. همه اینا ما رو به یک جور پوچی میرسونه. این پوچی ناشی از اینه که بشر به خودش از بیرون نگاه میکنه و از خودش میپرسه آیا ضروریه که من وجود داشته باشم؟ آیا وجود داشتن من واقعاً منصفانه است؟ اگزیستانسیالیست هایی چون هایدگر اعتقاد داشتن تنها در تقابل با عدمه که ما میتونیم از این پوچی بیرون بیایم و برای وجود داشتنمون معنا بسازیم. سارتر عقاید رادیکال تری داشت. اون تاکید میکرد وجود ما اساساً هیچ جوهر و خاصیتی نداره. در درجۀ اول ما وجود داریم و بعدش میتونیم جوهر و خاصیت بگیریم. اون بار ها میگفت که ما میتونیم هرچیزی باشیم. منظورش هر چیزی بود. و کسایی که خلاف اینو به خودشون تلقین میکردن دچار وضعیتی هستن که او "ایمان بد" مینامید. مثلاً یه پیشخدمت تو کتاب تهوع که خودش رو قانع کرده بود علیرغم آرزوهایی که داره، و بخاطر اینکه باید خرج زن و بچه اش رو بده "مجبوره" پیشخدمت باشه. سارتر میگفت انسان اساساً آزاده و هیچ اجباری واقعی نیست. انسان بیچاره میتونه هرچیزی باشه و لذا هر لحظه در برابر انتخاب های سختی قرار داره.

اینا رو گفتم تا بگم توجیه کردن وجود هر فردی هیچ فرمولی نداره و فقط و فقط مسئولیت خود اون فرده. ورزش کردن، خورد و خوراک، دوست دختر و بقیۀ اون شش مورد، موضوعاتی ثانویه ان. من بدون اونا هم میتونم قهرمان زندگی خودم باشم.